۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

Morphology


  با کشف خودم ذوق میکنم.هم نارسیزم ام ارضا میشودهم نمونه خوبی میشوم برای مطالعه همنوعانم که خرجی روی دستم نمی گذارد.
شش ماه تا یکسال مردمی را که باید باهاشان زندگی کنم را محک میزنم.یکسالی که مطیعم و بی مشکل و همیشه حاضر.اما "میکروسکپانه" امتحانشان میکنم و بالا و پایین میکنم رفاقتمان را.وقتی روز حساب میرسد منم و یک عقربه لرزان که جایی از آمپر تعامل انسانی مان سعی میکند ثابت بماند.بعضی خط میخورند و بعضی دورتر میشنود و بعضی میشوند برادر.کلمه جادویی برادر!

۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

دزدی اوکراینی

در فرودگاه استانبول هستم.بعد از یک ماه اروپا گردی.با اینترنت دزدی که از دختر زیبای اوکراینی گرفتم،ساعتهای کانکشن پروازم به تهران را ساده میکنم.اروپای دوست داشتنی قلبم را ربود.همان بود که میبایست میبود حتی بهتر.به راحتی دلباخته ام کرد.حتی اخم وتخم مردمانش ،هوای غالبا بی وفایش هم نتوانست مرا سرخورده کند.یادم هست که ینگه دنیا برایم دنیای پر از فانتزی های مجسم شده بود .اما اینجا همان خاطرات بارها مرور شده و عکسهای پدر بود با همان فرهنگی که لحظه لحظه اش را بلعیدم و کلی توشه برای خودم مهیا کردم که تا مدتی برایم بس است.امروز را با بغض،در آنجا به پایان رساندم(نمیدانم چرا استانبول را نمیتوانم اروپا بدانم) بغضِ با طعم برادر خوانده ام.که مثل دوتا زن مرد نما همدیگر را بغل کردیم و لت بردیم از پیمان رفاقتمان.بگزارید از خود بیخود شوم و باز مجیز بگویم.اطمینان دارم که بیشتر از چند هفته در هلند دوام نمیاورم از بس که رویایی است.وین را برای سالها ،بس میدانم برای خودم که میتوانم تکه تکه شهر اش را مثل بدن دخترکی اوکراینی، بکاوم و باز هیجان زده شوم.بقیه اش را بگذارم برای بعد که این دخترک ایرانی کنارم کشت مرا از بس سرک کشید و از تحریک نشدنم کلافه.امیدوارم این مرض در فرودگاه امام درمان شود که روزها برایشان فانتزی سازی کردم و قصد ندارم حتی لحظه ای از رویا سازیهایم دست بکشم که همین مرا دلباخته معشوقه قبلی ام کرده است که هنوز به باران موقرانه امروزش فکر میکنم


۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

وین شهر بی دفاع

چند روزی است که در وین هستم و هنوز خرکیف اطرافم.همه چیز و همه جا را میبلعم .امروز به موزه "خانه موتزارت" رفتم که بیشتر سواستفاده از خانه ای قدیمی در وین (که ظاهرا معمولی ترین چیز مردمان اینجاست) بود، که استاد سه سالی را در آنجا اقامت داشت.تقریبا همه چیز کپی بود: از اجسام و دست نوشته های اصلی تا تک و توک اجسامی اصلی که میشد یافت و برای من، هیجان انگیز ترین قسمت اش نمای پنجره اتاقی بود که ظاهرا از چند صد سال پیش همان بود ،همان خیابان و ساختمان را میشد دید در این همه سال.اینجا مردمانش اصلا چشمانشان را به رابطه با چشمانت  وا نمیدهند که برایم کمی آزار دهنده است.اما تا دلتان بخواهد پاهایتان مهمان سنگفرشهای اصیلی میشود که لذت بخش است.در راه آمدن سوار بر مار آهنین،فقط چند ثانیه فرصت داشتم که سالزبورگ را دید بزنم که هنوز مبهوت آنم و امیدوارم چند روز دیگر، بیشتر آنجا را مزه کنم.پله های برقی اینجا هم مثل آلمان رسما دو خطه است و برخلاف مردمان ینگه دنیا،میبایست خط چپ اش را خالی بگذاری برای کسانی که "عجله دار" ترند و پله ها را "راه" میروند.همین الان که مینویسم ،باران میبارد و من با سیگاری گوشه لب حس نوشتن با ماشین تحریر را در دفتر روزنامه اصل و نسب داری را دارم که مهمترین مطلب دنیا را مینویسم و که اگر هم بیخیال این حس باشی،فضای این شهر حس اش را به تو تزریق میکند.صدای آژیر وسایل "آژیر نشان "اش به نرمی فرهنگ اینجاست و مدام خشونت صدای نسخه آمریکایی را بمن گوشزد میکند.همه شهر را میتوانم لکه بدوم و صورتم را موازی زمین رو به آسمان نگه دارم که تا چشم کار میکند ساختمان بلند نمیبینی که اگر هم ببینی برای تکمیل ابرهای آسمان آبی وین است تا برای شکافتن اش.که کاش میشد چند سالی از عمر کوتاهم را صرف شمردنشان میکردم و ذوق میکردم و هر روز صبح به مردم یاد میدادم تا با چشمانشان بمن بخندند و تمام روزشان را با یاد خنده آن رهگذر ناشناس مو مشکی به قطعه "فلوت جادویی" سابقا شهروند افتخارآمیزشان به پایان برسانند.


۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

سنجش نزدیک از نوع سوم

چند روزیست که اروپا هستم.از این شهر به آن شهر.با بدرقه صاعقه و رعدوبرق آتلانتا،به آمستردام آمدم و تا عمر دارم لحظه اروپایی ام را فراموش نمیکنم.همه چیز همانطور بود که میبایست می بود.با لذت آمیخته با بیخوابیِ هوایی،دور و برم را میبلعیدم و بعد از لختی بدون چمدانم رسیدم مونیخ.باز هم جادویی و با طراوت.اصلا چیز جدید و جای جدید و مردم جدید و روزهای جدید دوای دردم اند.خلاصه اینکه بعد از چندی ناخنک زدن به مونیخ آمدم فرانکفورت و باز هم فردایش در مرکز شهر اش ذوق کردم.اینروزها مدام در حال مقایسه تصویر پر سن و سال اطرافم با واقعیت حس کردنی اش هستم.سالهاست اینها را با رسانه و آدم دریافت کردم و هرجا خواستم پیازش را زیاد و کم کردم و به حافظه سپردم.اما اینروزها همش دارم میسنجمشان و کامیابانه همه اش همان است که باید باشد.القصه اینکه دو روز است در شهر شمالی "اوسنابروک" هستم و فردا را کلهم قرار است نذر آمستردام کنم با سفر جاده ای صبحگاهی در معیت "نوید" تا دو سه ساعت آنطرفتر،دنیا و فرهنگ و دودمان دیگری را ببینم و همه چیزاش را ببلعم و اصلِ اصل اش را به حافظه بدهم و شب قبل از سفرش ذوق مرگ شوم


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

جاده

همین الان اومد و تا اثرش از دست نرفته دارم ثبت اش میکنم.اول جاده.وقتی تازه میزنی به جاده و بدن ات از شوق شروع اش گر میگره و بعد لخت میشه که اثرش میشه پیچوندن آروم پیچ صدای موزیک یا پایین کشیدن شیشه برای فرو دادن هوای ملس دم عصر جاده.چشات با کرختی پلک میزنه .شیطنت بازیهای ریز با فرمان ماشین در حالی که استمرار آسفالت با کرشمه در مرز کاپوت ،ادامه دارد.اینکه فقط بری.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

صابون

عکس جدید اش در گرگ و میش صبح با صدای وهم آلودی به گوشی ام رسید.صدای رسیدن اش شد بخشی از رویای صبحگاهی که چیزی از آن به یاد ندارم.درست مثل آخرین همخوابگی ام با او که آنهم فقط میدانم اتفاق افتاد اما چیزی بیاد ندارم.صبح اول وقت را به مرور کارهای انسان مدرن شهری گذراندم با خارش آلت و دوش  در گوشه دنج هگلی و امتحان اینکه قهوه امروزم با دیروز چقدر فرق دارد.عکس اش غمگین بود.با فاصله تعمدا نزدیک شده به پسرک.لبخند محو اش برای دوربین بود بیشتر تا برای واقعیت جاری.کمی از شانه چپ اش در سینه راست پسرک فرو رفته بود.مثل انگشت ام که رو استخوان ترقوه اش فرو میرفت و مازوخیست وار جلوی شهوت اش برای دریدن پوست را  میگرفت و میل اش را با کندن شبیه سازی شده ای از گوشت سرشانه اش با گاز با دقتی،آرام میکرد.انگشتانش بی جان و بی هدف روی پاهایش ولو شده بود و بلندی انگشت اشاره اش هنوز همان بود که برای پایین کشیدن زیپ مکانیکی شلوار جین به حافظه سپرده بودم.اما در عکس بلاتکلیف بودند و حوصله لمس دستی یا کمری یا هرچیزی را نداشتند.خودشان را لای رانهایش داشتند گم میکردند.رانهای پوشیده با شلوار آدیداس.از این شلوارهای جنس شمعی که روی پوست سر میخورد.که میشود با دو انگشت در هر طرف قسمتی از شان را در قسمت انحنای زنانگی کمی زیر کمر ،را گرفت و مطمئن بود با اندک انداختن وزن دست ،سر میخورد روی پوستِ سراسر لطیف و اندکی قهوه ای.کش های روی کمر شلوار با سر خوردن شان انحنای بغل ها را برایت طراحی میکنند و شادمانه نیم دایره ای میسازند و بعد مثل ترن هوایی با سرعت به پایین سقوط میکنند و با هیجان منتظر عبور پاشنه های بلند از پاچه هایشان هستند.اول چپ و بعد با مکثی به اندازه یک قرن پاشنه راست.حتی از این طرف پیکسل ها هم میشود شکم بدون انحنای اضافی اش را دید که گاهی حواس اش به او بیشتر از من بود.همان که میشد با نوک بینی و چشمان بسته یک نقشه توپولوژی در ذهن ساخت و وقتی به اطراف ناف میرسی حال و هوای اطراف عوض میشود مثل وقتی که اطراف امام زاده هاشم پنجره را پایین میکشی و تازه شمال را حس میکنی با آن هوای چسبناک و بوی دلپذیر تفکیک شده اش.شامل بوی سبزی و رطوبت و گاهی هم کمی دریا.گرما و رطوبت و نقطه داغ که چشم بسته میتوانی حس کنی جایی آن اطراف است.پسرک هم معذب فقط نزدیک شده اما نمیداند که میتواند نزدیکتر شود یا نه هرچند که درونش احتمالا غوغایی بپاست.عکس برایم چیزی است بین هرزه گی و استیصال.چرا برایم فرستاده؟که بسوزاند؟سوزاندنم مهم است؟یعنی هنوز حضور من قوی تر است از حضور پسرک بیچاره ای که در چند میلیمتری اش نشسته؟نگاهش کن و در آغوش اش بگیر و درجه نرمی پوست و گرمای لب جدیدی را در ذهن ات ثبت کن.فشار بغل جدیدی را تجربه کن و فراموش کن .در عکس ات، دستهایت را آرام آرام به رانهای پاهایش نزدیک تر کن و با اولین بوسه خودم را و خودت را بکش.من رویم را برگرداندم


۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

تیپ شناسی ،عملی - واحد آزمایشگاه

نماد و عیار بنجل و سطحی بودن یک نفر میدانید چیست؟
اینکه گوینده چنین تیپ جملاتی باشد:
-یک کم از این موزیک پوزیکای جدیدِ باحال بزن واسمون.(چجور موزیکی؟)از همین جدیدای باحال که خودت گوش میدی
-یک چنتا از این سایت مایتهای باحال بده بما،بیکاریم بریم توش (چجور وبسایتی؟) نمیدونم از همینا که خودت بیکاری میری توش و باحاله
یه چنتا بلوتوث باحال  واسم بریز رو گوشی با برنامه و فارسی ساز-

این آخری،مو بر اندامم سیخ میکند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

جامه دران

روزهای پردغدغه شیرین میگذرند و می آیند.دغدغه گاهی احمقانه ترین دلیل فراموشی ام است.فلان کار را کی تحویل بدهم،فلان مشق را کی تمام کنم،کدام بخشها را هنوز نخوانده ام،امتحانم کی است،فلان دخترک چرا کلید کرده که بیاید پیشم روی تخت،لباسهایم را کی فرصت کنم بشویم،اصلا دغدغه خوب است.همین چیزهای دو خط بالا قسمت اعظم زندگی من است.زندگی تو.حتی زندگی دخترک حریص برای آغوش و حرف زدن،بیشترش همین دو خط است.دنبال درام بزرگتری هستیم در روزمره گی هایمان؟چرت است.همین است.ده ماه از سالمان همین چیزهاست و دو ماه هم کمی بیشتر از همین چیزها بعلاوه منظره جدیدی در سفری شاید ویا پوستی با حساسیت قبلا دیده نشده برای کشف و یا نهایتا غذای ویتنامی جدیدی.همه اینها سرجمع یک روز.یک روز از یکسال.غیر منصفانه است؟ها ها.صبح بخیر.ده ماه برنامه ریزی از جنس روزمره گی برای یک هفته به خیالمان نو و غیر روزمره که سرجمع یکساعت اش قرار است واقعا هیجان انگیز باشد.و آن ده ماه بیچاره که با توهم آن یک روز از گلو پایین می رود.دیشب بعد از کلی نخ دادن با بی میلی، مستقیم و صادقانه گفتم اش رابطه روی تختم برای امشب میخواهی؟در ادامه یک جمله هم اضافه کردم که مرا بابت صداقت احتملا مشمئز کننده ام ملامت نکن.نمیتوانم غیر از خودم باشم.فکر کنم جا خورد اما برای دلخوشی خودش تحسینم کرد.و بعد؟یکساعت بعد سعی میکرد خودش را در آغوشم گم کند و من با بیرحمی سک سک میکردم و جایی برای گم شدن اش فراهم نمیکردم.بلافاصله بعد از آخرین فریاد،مغزِ رقت برانگیزم دنبال ساختن داستانی برای خلاصی بود.یک تلفن الکی و احترام بدقت پرداخته شده برای خواستن عذرش.و او یکساعت تمام داشت از کشورش و کشورها میگفت.من بی توجه به محتوا، دخترک غمگینی می دیدم که خیلی وقت بود کسی گوش نداده بودش.از من پیراهنم را خواست،که بپوشد و من بطور نفرت برانگیز داشتم فکر میکردم که چطور از دست عطرش خلاص شوم بعد از امشب.بعد وجودم ناگهان همه شد خواستن تختم فقط برای خودم.بالشت با وفایم و پتوی همیشه همراهم.دلم برای خودم گرفت.از دست خودخواهی ام عصبی شدم.به خودم پرخاش کردم و بعد ناز کودک کز کرده ام را دوباره کشیدم.به او قول روزهای خوب را دادم در حالی که به پشت اش میزدم و به آن دورها خیره شدم.اینروزها بیشتر لبخند و شادی و یا نفهمیِ تنهایی آدمها را میبینم.بی واسطه.به راحتی آب خوردن.آن یکی لبخند نا مفهوم میزند و آن یکی شادی اش پلاستیکی است و دیگری از فرط نفهمی تنها نیست.تنهایی درد نفهمی هیچ وقت نبوده.اما درد هرچه بوده ،درد بوده

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

باز دوباره

شانسی دیدم سخنرانی دارد.با اینکه مربوط به کار من نبود نمیدانم چرا مصمم بودم که بروم و تماشایش کنم.صبح را با دلهره شیرین زودتر رسیدنِ وقت تماشا، سپری کردم.رفتم و به مضحک ترین شکل وسط کلی آدم که تا حالا مرا آنجا ندیده بودند نشستم.آگاه بودم و به تخم ام هم نبود.تا مرا دید،توانستم ببینم که اندکی از تمرکز مهیا کرده اش را از دست داد.اما من فقط نگاهم را می دزدیدم و سعی میکردم جنتلمنانه خودم را علاقمند به موضوع اش نشان دهم.پس وقتی دوستی پرسید از قصد،بلند بلند گفتم که سابقا در مستر این موضوع را دنبال میکردم.دروغ گفتم و آگاه بودم به دروغ سفیدم.اما دل تو دلم نبود تا شروع کند به صحبت و کمتر بمن توجه کند تا یک دل سیر تماشایش کنم.با دستپاچگی ملیح و پنهان کاری شده،خودش را با چوب بلندِ اشاره گر، سرگرم میکرد و با چشمانش تا نزدیکی هایم می آمد و بعد پر میکشید.چشمان ملیح اش سرشار از بی تفاوتی بدقت ساخته شده بود و من،فهمیدن این ساختگی، ساده ترین کارم بود.شروع شد و توانستم لرزشهای خفیف صدایش در ادای بعضی حروف کشیده را، تشخیص بدهم.در درونم ذوق کردم که فکر کنم بخاطر حضور من است.به کمالی رسیده بودم که فقط عکس العمل برایم شیرین بود که دلیل اش من باشم.حال میخواهد فرستادن یک بوسه باشد و یا نثار کردن یک دشنام.با تمام وجود سعی کردم آرام بنظر برسم و منطقی با رگه هایی از علاقمندی به موضوع مورد بحث.کلا از اینکه غیرقابل فهمیدن و حدس زدن باشم از نظر مخاطبم، لذت میبرم.شاید بخاطر غرورم است از توانایی اغراق شده ام در حدس زدن دیگران.هرچه هست وقتی تقلا را میبینم که منجر به سرخوردگی از درکم میشود،ارضا میشوم.چند وقت پیش بود که وقتی آن یکی در آخر شب مرا از وسط هیاهو و جمعیت به اتاقی کشید و طنازی ام را حین معاشقه دید نتوانست آن وسط نگوید که چقدر شوکه شده است از منِ واقعی.
برگردیم به صحنه.من بودم و سالنِ بنظرم خالی، که فقط او بود و من و خیال پردازی ام.منِ آرام،اما پر از کشمکش که داشتم کلنجار میرفتم با خودم.دلم سیر و سرکه بود.اما راضی بودم.تا به آن لحظه،شرم ام نمیذاشت یک دل سیر ببینم اش و آنجا داشتم میدیدم اش.گاهی گستاخانه برای لحظاتی طولانی تر از همیشه خیره اش میشدم و گاهی با شرم چند نگاه کوتاه فقط.مثل کشیدن سینه مادر در اوج لذت نوزاد شیرخواره.و او تمامی حواس پرتی بود و ساختگی.بهم خوردن گاه و بیگاه نظم نگاهش و لرزیدن ریز صدایش مرا معذب میکرد.گاهی در حین گوش دادن به سوال کنندگان سعی میکرد جذاب تر بنظر برسد .و در من صدایی بود که دوست داشت فریاد بزند که نیازی نیست دختر.تو همینگونه که هستی هم در حال دل بردن از منی.اصلا همین که باشی از من دل میبری.موهای سیاه و صاف اش گاهی طره میشد روی صورتش و گاهی با تکانی خفیف چهره اش را میپوشانید و در من،چیزی می افتاد پایین و تغییر دمای  نوسانی بدنم را با لذت حس میکردم،مثل وقتی که تند تند داری از پله ها می آیی پایین و ناگهان یکی را رد میکنی.به چانه زیبای کوچک و مرزِ لطیف آرواره اش تا توانستم نگاه کردم.با احترام نخواستم به چروکهای روی کشاله ران و زیر نافش که روی شلوار جین چسبانش منظره وهم آلودی را تشکیل داده بودند نگاه کنم.حتی الان یادم آمد که  یک نگاه هم به سینه های احتمالا مینیاتوری اش  نکردم.من بودم و خروار خروار موی سیاه لخت و لبهایی که معلوم بود برای امروز اندکی سرخ ترشان کرده بود.من بودم و فرشته ای ظریف که داشتم حدس میزدم چقدر میتواند سنگین باشد اگر روزی این شانس را داشته باشم که بتوانم بغل اش کنم و باجیغ سرخوشانه اش مثل طفلی بلندش کنم.من بودم آن گردن یکدست و اشتها آور که چقدر میتوانست نرم باشد برای روزی که آرام آرام از پشت به آن نزدیک شوم و بمکم اش.آن شانه های ترکه ای که جان میداد تا سیگنالِ درخواست بغل کردنشان،اندکی جمع کردنشان باشد.آن کمر و پهلوی با انحنا که میشد روزها به دست گرفتشان و جزء به جزءاش را بخاطر سپرد.اما او نمیفهمید همه اینها را و احتمالا با خودش میگفت که این از کجا پیدا شده و آمده تمرکزم را کمی تکان داده.حتی از آن راه دور میتوانستم ناخنهای به دقت اندکی بلند شده اش را ببینم که تصورشان روی پوستم،ساده ترین کار دنیا بود.من بودم و خیال پر شدن ام از زنانگی اش.از روزهای بی حوصلگی اش.از عصرهای پریود اش و از شبهای تمرکز اش روی خواندن کتابش.و من میتوانستم تمامی این روزها با لذت و بی عار فقط تماشایش کنم و با احتیاط و وسواس خودم را در هوایش جا دهم.بعد شبها که مطمئن شدم خوابیده،با احتیاط یک دستم را به زیر سرش ببرم و با دست دیگرم تک تک مساحت اش را کشف کنم . وسواس گونه هرچند لحظه یکبار مطمئن شوم موهایش همه به عقب مرتب شده و من خروار خروارش را دارم تا بو کنم و گم شوم و صبح مثل پسرکی در روستا با نم صبحگاهی بیدار شوم و کورمال کورمال مطمئن شوم هنوز آنجاست و لبخند محوی کنم و در مرز بین خواب و هوشیاری بند بازی کنم.


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

گالری

زنها فراتر از یک بدن و لطافت و نرمی ان.اینرا خیلی وقت است که می آزمایم.هدف از این "ها" تبعیض و طبقه و باقی کلیشه ها نیست.حس مردانه به یک زنانگی است.اینرا آنروز صبح زود وقتی هنوز آفتاب سر نزده بود، در نور ملایم روی قوس بغل اش دنبال کردم.همینطور بی هوا، سخاوتمندانه ، زیبایی را به اطرافش می پاشید.با تکان های ناخودآگاه ریزی یادم می آنداخت که این تابلوی زنده روبرویم ،در لحظات جاریست و چیزی بیشتر از نگاه کردن به یک فریم از "مگان فاکس" است.لبهایم را به نزدیکی شانه اش بردم تا فقط حرارت مرطوب را ببلعم و دوباره عقب نشینی کنم و بشوم سراسر تحسین و غبطه.می خواهید بدانید هنوز زنده اید و از رابطه انسانی لذت میبرید؟میخواهید ببینید که هنوز  خود را "کننده" و طرفتان را "دهنده" میبینید یا دو تا پریز برق هستید که در هم جاری میشوید؟دوست دارید بیازمایید که هنوز میفهمید زیبایی دنیای اول صبح چگونه است؟پس یکبار صبح ساعت چهار وربع میزان فرو رفتن دندانتان را در پوست روی استخوان ترقوه، امتحان کنید .مقدار حساسیت انگشت شست تان را در دنبال کردن خطِ کنارِ سر شانه تا انتهای انگشت میانی بیازمایید و ببینید چشم بسته ناهمواریهای ریز مسیرتان را میتوانید در ذهنتان شبیه سازی کنید یا نه.اینبار به مرز رستنگاه موها در پشت گردن با دقت نگاه کنید و ظرافت آن دسته موهای کرک مانند ابریشمی که با قوس ملیحی در انبوه موهای بالایش گم میشود را ببینید.اینبار دمای  لاله گوش را با زبانتان حدس بزنید و به نوک انگشتان پاهایش اجازه بدهید بین ساقهایتان خودشان را گم کنند.اگز اینها را نمیدانید و تا حالا ندیده اید........نگران نباشید.نمیخواهم نشانتان دهم چقدر حال بهم زنید.فقط اینبار دقت کنید .شاید بار دیگر که گالری نقاشی رفتید از خیره شدن ،بیشتر لذت ببرید تا اینکه نگران سرد شدن نوشیدنی تان باشید




۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

برگ درخت

چهار روز پیش تولدم بود.یادم نمیاد چطور شروع شد.اما روز قبل اش مادرم بمن زنگ زد و اولین شد.با خودم فکر میکنم بعد از مرگ اش کسی هست که اولین باشه؟خواهرهام کم نزاشتن و احتمالا عکس العملهای من کاملا راضیشون نکرد.اینروزها حال عجیبی دارم که حتی در بد یا بدتر بودنش شک دارم.یکجور سرگشتگی.کلمه ای که زیاد  در ذهنم انعکاس داره "یاس فلسفی" هیت.حتی الان یادم میاد آخرین بار کی به ذهنم اومد.دوستان خوب و بد دارم.دوستان خوب رو بخاطر اتفاقات مختلف که برای من و اونها افتاد شناختم و دوست شدیم و دوستان بد رو بخاطر قرار گرفتن اتفاقی در یک زمان-مکان خاص.معیار خوب یا بد بودن دوستانِ خوب و بدم خواندن حس شان هست که ساده ترین ترین کار دنیاست برایم.هرچند خیلی وقتها دنیا و آدمهایشان را برایم کسل کننده میکند.دوستان بدم با  لبخندهای مشمئز کننده شان و آرزوهای الکی و تهوع آور، با من کاری میکنند تا هرچه زودتر نگاه ازشان برگردانم تا بیشتر نخوانمشان.دوستان خوب ام اما همیشه پر از انسانیتی هستند که هیچ وقت کهنه نمیشود.برای اینکه جمله آخرم از یک کلیشه سطح پایین در بیاید بگذارید مثالی بزنم:روزی را شروع میکنید که میفهمید کسی ،در جایی،وقتی را برای شما صرف کرده.بدون چشمداشت و یا منفعت طلبی.بدون نگاه سرمایه گذاری به طمع بازگشت سرمایه.بگزارید آزمایش خوب بودن دوست را با تکرار پست قبلی بیان کنم:به کسی میگویید که امروز ورزش کرده اید.دوست بد در خوشبینانه ترین حالت ناخودآگاه میگوید منو بگو که خیلی وقته ورزش نکردم و یا با سکوتی دندان قروچه وار به فکر میرود.در جواب شان تنها چیزی که وجود ندارد تویی.دوست خوب اما چیزهای خوب میگوید که بدون واسطه خوشحالت میکند.در روز تولدم به مفهوم دوست خوب و بد فکر میکردم.به خوبها بیشتر فکر کردم.چون بدها برایم فقط رقت بارند.به برگ درختی فکر کردم که کسی بخاطر من در لای دفتری گذاشت و از نیمه جنوبی کره زمین برایم فرستاد که تا بازش کنم انرژی  اش را به صورتم بپاشد.به دوستی  فکر کردم که در میان کرور کرور جمعیت سرحال و خوشحال عید ایستر،مراقبم بود .و یکباری که از او پرسیدم چرا اینقدر هوایم را دارد،با انگلیسی لهجه دارش چیزی شبیه این گفت که دل به دل راه دارد.

پینوشت:دیروز را خوش گذراندم.بقول محسن باقرلو خوش گذشتن یک اتفاق است و خوش گذراندن یک هنر

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

دروغ سنجی

آدمها دو دسته ان:اونهایی که بعد از شنیدن دستاوردها و پیشرفتهای تو ،به تو فکر میکنن و اونایی که بعد ازشنیدن موفقیت های تو به خودشون فکر میکنن.تمام اینا در کسری از ثانیه،ناخودآگاه،بدون دخالت روحیه تصنعی سازشان، اتفاق میفته.شما جزء کدوم دسته هستید؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

Sentinels

امروز باز رفتار سودجویانه کارمندی یه ساده لوحی به صورت ام سیلی زد و کمی عصبانی شدم و بیشتر دلسوزی کردم.از همان هایی که دائما در حال چک کردن دور و برشان اند با شاخکهای مشمئز کننده شان تا خدای ناکرده موردی، غذای مجانی ای،سودی،تو جایی فرو کردنی را از دست ندهند.با این حس خود ارضایی میکنند و با فهمیدن از دست دادن یکی از اینها ، کمربندهایشان را سفت میکنند و بخود قول میدهند که از این به بعد بیشتر دقت کنند.


۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

درخت بلوط

شانه به شانه زنی که به خیالم مادرم است،در حال روایت و بحث ماجرای جنایی پوارو گونه هستم و در درون ام غلیانی به پاست از عذاب وجدان خشم هر لحظه ام از این زن.در کوچه های باریک و وهم انگیز محله یحیی آباد لاهیجان با آسمانی که بیاد ندارم چه رنگی است و چه ساعتی.اما به ناگهان همه جا شروع به تاریک شدن میکند،آنقدر که به چشم میتوانم این تغییر را تشخیص دهم و من که حالا کمی عقب افتاده ام از زن،به گمانم هنوز صدایش را میشنوم و حالا که در حال دویدن در مقابلم میبینم اش برایم کوچکتر و نحیف تر از تصورم بنظر میرسد.هوا تاریک و تاریکتر میشود و ذهن شبیه ساز من بطرز مریض گونه ای چند ثانیه بعد را بطور مداوم پیشبینی میکند و مدام تصاویر پیشبینی شده را که واقعی میشوند بر سرم میکوبد و سرعت دویدن زن بیشتر و سرعت دنبال کردن من هم بیشتر.دندانها را برهم میفشارم و برای اولین بار در زندگی از اینکه نقش یک جانی را در همان لحظه بر پشت بی حفاظ زن (که لابد به فکرش هم نمیرسد که از من ضربه بخورد) را داشته باشم،ترسی ندارم.در آخرین روشنی های باقی مانده از جهان به ابتدای خیابان پهن آشنایی میرسم که یک سمت اش بسوی خانه اندکی دورتر خاله است و سمت چپ اش به کوچه منتهی به خانه مادربزرگ.در کسری از ثانیه تصمیم میگیرم و مردد میشوم و سبک سنگین میکنم اما باز به دویدن به پشت زن اعتماد میکنم و میدوم و میدوم و آنقدر تاریک میشود که فقط در حال دویدن در میانه تاریکی مطلق دلداری احمقانه ان به خودم است که میداند ام.اینکه هنوز بدنبال زن ام و او جایی کمی جلوتر دارد میدود و من هرکه را نداشته باشم در این دنیای تاریک شده قبر مانند،او را که دندانهایم را بهم فشرده کرده است را جلویم دارم.
پی نوشت:نوشته وفادار به کابوس دقایقی قبل


۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

مگس

امروز در خونه رو از صبح باز گذاشتم.هر دوتارو.کلی مگس اومد تو خونه.چرخ زد و دور زد.یدونه زنبور هم اومد.عصری که داشتم در رو میبستم هیچکدوم نبودن.در صلح و صفا اومدن و رفتن

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

ال چه

ماشین (خودرو) در زندگی انسان مدرن کاربرد فرا-مصرفی دارد.امروز که فروختم اش بهتر میتوانم حواس ام را "حس" کنم و اصیل تر در مورد اش بنویسم.قبا از اینکه اولین ماشین شخصی ام را بخرم تصورم از  آن یک چهارچوب امن و خصوصی بود برای فرار از خیلی از زشتی های شهرم.از صداهایی که دوست نداشتم از مسیرهای منتهی به مقصد که دوست نداشتم،از ساعتهای اجباری برای بیرون رفتن که دوست نداشتم و گاهی برای انجام دادن کاری که دوست نداشتم.حس شخصی و خصوصی را احتمالا اولین بار ،کودک با داشتن اتاق خواب شخصی درک میکند.ماشین اما بخش متعالی تر این خصوصی سازی است.بعد از خرید ماشین ام حس همان بود که تصور میکردم.درجه آزادی ام بیشتر شده بود و جایی برای بیان دلگیری هایم داشتم.جایی برای خلوت با جنس مخالف و جایی برای سکونت موقتی.گاهی مقصدی در کار نبود و فقط رانندگی بود.پروسه ای برای اندیشیدن و تمرکز کردن (مثل حس تازه کشف کرده ام:ظرف شستن).گاهی در آن غم ام را خالی میکردم و گاهی در چهارچوبش شادی ام را.کم کم شروع کردم به شخصیت بخشی به آن.گاهی عکس "چه" رویش بود و گاهی بی عاریِ "کانورس آل استار".وقت هایی سیستم صوتی اش را نمایان میکردم و خودنمایی ام ارضا میشد و وقتهایی میپوشاندم و خودم را قایم میکردم.اینجا که آمدم مفهوم-ابژه ماشین را بی واسطه تر و اصیل تر درک کردم.گاهی در پارکینگ دختری را که ظاهرا در خفای صدای موتور و موزیک روشن گریه میکرد را میدیدم و گاهی نگاه بهت زده و دستهای روی فرمان در ماشینی متوقف شده در کنار خیابان.امروز که فروختم حس مالکیت ام خدشه دار نشد.مدت هاست که بی تعلقم.بی تعلقی ام را کمالی یافتم که میبایست کسب میشد.اما حس تهی کردم برای از دست دادن یک پناهگاه.برای نداشتن یک درجه آزادی.برای نداشتن یک انتخاب.انسان است و انتخاب هایش.خوشبختی هست و انتخاب های بیشتر

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

رویای غیر خیس

دیشب شب عجیبی بود.عقده های سرخورده ام باز شد وقتی خواب بودم و بصورت "رویایی" ارضا شدم از عقده گشایی.قبل اش داشتم با دخترِ خوبی بحث جذابی میکردم (که این یکی،یکی از بهترین اتفاقات چند وقت اخیرم بوده است) و هرچه بغض خورده شده و کنترل شده را در حین بحث نگه داشته بودم را شب اش پس دادم.رفته بودم "خانه" و پدرم خواستنی تر و ارامبخش تر از همیشه بود و آغوشهای گرمی منتظر من و خودنمایی هایم بودند.میدانید که چه میگویم.وقتی از فرنگ برمیگردید ،خودنمایی و ظاهر سازی بخش جذاب سفرتان خواهد بود .همه بودند و من مشعوف از سنگینی برنامه های تدارک دیده و از یادآوری روزهای پرهیجان بعدی ام ذوق میکردم.مادر،آرمانی بود و تماما درک و محبت بی چشمداشت.ماشین از آن پدر بود و من نمی بایست نگران بنزین و تعمیرش میبودم.غذا آماده بود و فقط اراده مرا برای تناول میخواست.فک و فامیل همه با نگاههای پر از تحسین و شوق انتظارم رامیکشیدند و جوانترین عمه،(و زیباترین) بابت منتظر ماندن برایم در خانه و نه در فرودگاه عذرخواهی میکرد.رویایی نیست؟هست.رویا بود.همه در شب بعد از افکار مغشوش ام برای روز زن و یادآوری باهم بودنهایمان در روزهای پرالتهاب و تحسین پنهانم از شنیدن کلمات پرمغز دخترک در حین مکالمه مان اتفاق افتاد.
شب اش در رختخواب بخودم قول دادم که بنویسم:همیشه این شانس را داشته ام که در خانه ای پر از زنان زیبا زندگی کنم  که این اواخر ،عمق افکار و ایده هایشان را هم درک کردم.پس باقی زنان اطرافم باید مرا ببخشند بابت این بالا رفتن توقعاتم.وقتی به همصحبتی با زنان زیبا و عمیق عادت میکنی،سخت است که همصحبت شوی با غیر



۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

بی قرار


امشب بیرون منتظر پسرک بودم و داشتم سیگار مارلبرو 27 دود میکردم که بدون دلیل به آسمان نگاه کردم و نگاهم طول کشید.تازه
یادم آمد که دوسال بود که به آسمان شب نگاه نکرده بودم.دقیق تر بگویم از وقتی که از ایران بیرون آمدم غیر از نگاه های داخل هواپیما به آسمان بیرون که بهانه ایست برای تمرکز روی فکرم،در این مدت مهمان کردن خودم به چشم دوختن به کشتزار آسمان را از یاد برده بودم.با اینکه اهل شریعتی خوانی و شریعتی نقل قول کردن نیستم،اما همواره شیفته توصییف اش از زادگاه اش در کتاب "کویر" هستم و بهترین بخش اش را در کتاب ادبیات دبیرستان داشتیم آنجایی که میگفت:
"و چنين بود كه هر سال كه يك كلاس بالاتر مي‌رفتم و به كوير بر‌مي‌گشتم. از آن همه زيباييها و لذتها و نشئه‌هاي سرشار از شعر و خيال و عظمت و شكوه و ابديت پر از قدس و چهره‌ها پر از «ماوراء» محروم‌تر مي‌شدم، تا امسال كه رفتم ديگر سر به آسمان بر نكردم و همه چشم در زمين كه اينجا... مي‌توان چند حلقه چاه عميق زد و آنجا مي‌شود چغندر كاري كرد! و ديدارها همه بر خاك و سخنها همه از خاك! كه آن عالم پر شگفتي و راز سرايي سرد و بي‌روح شد، ساخته چند عنصر! و آن باغ پر از گلهاي رنگين و معطر شعر و خيال و الهام و احساس ـ كه قلب پاك كودكانه‌ام همچون پروانه شوق در آن مي‌پريد ـ در سموم سرد اين عقل بي‌درد و بي‌دل پژمرد و صفاي اهورايي آن همه زيباييها، كه درونم را پر از خدا مي‌كرد. به اين علم عدد بين مصلحت انديش آلود؛ و آسمان فريبي آبي رنگ شد و الماسهاي چشمك‌زن و بازيگر ـ ستارگان ـ نه ديگر روزنه‌هايي بر سقف شب به فضاي ابديت. پنجره‌هايي بر حصار عبوس غربت من"
امشب که بی محابا آسمان را نگاه میکردم،اول اش یواشکی به این فکر کردم که آسمان همه جا یکرنگ است و بعد زود پاک اش کردم.آخر نسل من از بس نصیحت شنیده،حتی آنجایی که درست از آب در می آید را لجوجانه نمیخواهد باور کند.بعد با خودم گفتم که از نیمه دیگر زمین دارم به آسمان نگاه میکنم و اینجا آسمان دود گرفته و خاکستری نیست و ستاره ها شفاف ترند.ناهید و مشتری نزدیک هم بودند و تا بهشان خیره شدم همان حس آشنای کودکی ام آمد.مثل فیلمها ناگهان شتاب گرفتم و بسوی  آنها حرکت کردم و در حالی که بسرعت در میانه تاریکی فضا پیش میرفتم رنگهای نوارهای سطح مشتری (بجا مانده از تصاویر کتابهای نجوم کودکی ام) قابل تشخیص تر میشدند و من در فاصله مناسب متوقف شدم (همان فاصله ای که وویجرها با عکسهای وضوح بالایشان برایم تعریف کردند) و یک دل سیر به چرخش آرام غول گازی خیره شدم.سریع برگشتم به محوطه جلوی خانه ام و روی گرداندم و مریخ را در سوی دیگر در کنار ماه پیدا کردم.بین خودمان باشد:زردی سیاره سرخ بدجوری برایم آشنا بود.یاد شبهایی افتادم که از پنجره اتاقهایم در خانه هایمان در تهران ساعتها قبل از خواب خیره اش می شدم(و این بزرگترین انگیزه ام برای داشتن اتاقی با پنجره بزرگ و قرار دادن تخت ام در کنارش بود همیشه)سیاهی یکدست آسمان هنوز سر شوقم میاورد و مرا تبدیل به انسان نخستین با امیال و حواس نخستین میکند."لذت کشف و تجربه".سیاهی بین ستارگان آسمان شب برایم تفرجگاهیست برای فانتزی و رویاپردازی بینهایت.بینهایت بمعنای واقعی:بدون پایان.با دلربایی تو را جذب میکند و هرچه پیش میروی بسویش تا بدست اش آوری و لمس اش کنی هنوز از تو فاصله دارد و تورا تا ابد می خواند.همه چیز است و هیچ نیست.در کلاسهای گرانش و اخترفیزیک کارشناسی ارشدم این حس را تا حدودی علمی تر کسب کردم(با شناخت ماده تاریک)  اما حس همان حس هفت هشت سالگی ام هست."ناظرم" را به نزدیکی مریخ بردم و از آنجا کره مان را نگاه کردم.آبی هوس برانگیزی در دل سیاهیِ موقرِ جهان.همواره حس تک افتادگی را دوست داشتم و این ناظر،ارضا کننده همین اشتیاق است.میروی آنسوی زمین و از دور کره ات را میبینی و با تک افتادگی ات کیف میکنی.بهمین دلیل بود که تقاضای سفر مشترک با دوستانی را برای آمدن به ینگه دنیا رد کردم.خواستم در فرودگاه های جهان تک بیافتم و کیف کنم و کیف کردم.وقتی در جی اف کی نیویورک خودم بودم و دو چمدان دار و ندارم و یک طرف دورنمای آسمان خراشهای تجربه نشده و سوی دیگر آدمهایی که هیچکدامشان را نمیشناختم و انگاری من را نمیدیدند.دوربین بالا و بالاتر میرود (مثل نمای مشهور فیلم ترمینال) و من گم میشوم در تک افتادگی ام.گاهی رانندگی میکنم به اطراف و ناگهان می ایستم و دوربین را بالا و بالاتر میبرم و با جمله مشهورم که "تو در این گوشه کره زمین چه میکنی" تک افتادگی ام را یادآوری میکنم.در راهِ رفتن به کالیفرنیا،دقایقی به گم شدن ام در فرودگاه هیوستن مشغول بودم و کیف کردم از اینکه اگر همین الان اینجا از بین بروم،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.تنهایی ام در یکی از شلوغ ترین فرودگاهها را با لذت چشیدم.دوست دارم همیشه آواره باشم و هرچند صباحی چشم باز کنم و جایی مشغول ماجراجویی گمنامانه غریبی باشم.نمیدانم تا کی اینجا قرار بگیرم .اما صبحی را میبینم که در را باز میکنم و چند ثانیه بعد آن نسیمی که شبیه هیچ نسیمی نیست ناگهان میاید و و من باز بخودم میگویم وقت رفتن است و باید بیقراری کرد.دوست دارم همیشه بیقرار باشم و بیقرار بمیرم و باز برگردم به جزئی جدایی ناپذیر از  کائنات و استاد فیزیکی در گوشه ای از دنیا در کلاس اخترفیزیک از من با نام "ماده تاریک" یاد کند و دانشجوی فیزیکی ذوق کند و ماجراجویی جدیدی را آغاز.


۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اسپایس

از وقتی که پا شدم منتظر یه چیزی بودم.مثه الان که منظرم بیاد تا بنویسم یا بیاد و برم دستشویی برینم.کلا این آمدن خیلی مهمه.در همه فرهنگ ها.مثالهاش کلیشه ایه و خودمان میدانیم.فرهنگ انتظار هم هست.باس باشه اما ما بدبختا از بس این کلیشه ها رو با چوب تو حلقوم ممون فرو کردن ناخودآگاه عق میزنیم.اما هست.چند شب پیش در حالی که بارون ملو و ناگهان دوش آبی داشت میبارید و من بیرون خونه پسر فرانسوی داشتم پکی به سیگار میزدم،مطمئن بودم که میدونم چی میخوام بگم و یهو خیلی چیزا برام عیان شد و فهمیدم بخش زیادی از مشکل از کجاست(کلا توجه دارید به میزان نسبی بودن و عدم قطعیت من در ارائه همه چیز؟) اما تا اومدم براش توضیح بدم همه چی فرار کرد.دقیقا مثه تعبیر "مارمولک ذهن" نیچه.کلا خاورمیانه یعنی اصالت و بدبختی و ماوراء و عقب باقی مانده و هنوز بکر و به گا رفته و همیشه در خط مقدم قربانی شدن.هنو خیلی راه هست تا بدون فکر از شادی بردن جایزه فرهادی سرشار بشیم و به نوع و نحوه بیان و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه در لحظه شادی فکر نکنیم.فضای مجازی (فیسبوک و بالاترین در بالای لیست) نماد غم انگیزی هستند از این دوگانگی کشنده و تباه نسلها که ما درحال حاضر زنده ها نماینده اش هستیم.چه اونها که با خودنمایی میخوان نوع شادی با ترجیحا حداکثر جزئیات به بقیه فلک زده ها به رخ بکشن (من جزء این دسته ام) و چه اونایی که در هرلحظه در حال کنترل هستن که با چهره ای شبیه "عالیجناب داک بزرگ" بی احساس و بی جو زدگی بنظر برسن،تا دسته سوم که یکی براشون خداست و دائما مشغول سینکرایز کرد خودشون با بت شون هستن و کلا هیچ ایده ای در مورد کارهاشون ندارند (که شخصا غم بار ترین و فلک زده ترین گروه برای من هستن)،همه ،خودشون نیستن و همیشه برای بنظر رسیدن طوری،یکاری میکنن و انرژی دارن صرف میکنن.این وسط فقط یک فرق وجود داره و اونم اینه که بدونی یه جوری هستی و یا ندونی و در دسته احشام باشی.اینارو خودتون وصل کنید به اینکه آزاداندیش باشی یا (هرچند بطور احترام برانگیز) سعی در آزاداندیش بودن داشته باشی.خیلی فرقه .باور بفرمایید.اگه مثه من فتیشِ رفتارشناسی و سندروم جزئیات شناسی، فرق اش زیاده.فرق اش مثه دیدن صورت مامانته که بدون فکر بهت محبت میکنه هست با اون خانومه تو مغازه اسباب بازی فروشی که برا مجاب کردن شما بعنوان یه مشتری لبخند حال بهم زنی همش رو صورت اش داره و تا پشت میکنی محو میشه.اصن شبیه فرق بین سکس با دوست دختر رویایی تان هست با اون دخترای گوشی به دست و کلی تبلیغات دور و بر تصویر تو اون شبکه های سکس-تل احمقانه ماهواره هات برده.راستی هنو اون شبکه ها به راهه؟یادمه بعده بسته شدن اسپایس پلاتینیوم ،ماهواره ای مون گفته بود فعلا باس با اونا سر کنیم تا ببینیم چی میشه

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

Fuel injection

هجوم ناخوانده تصویر پارک روبروی کوچه شقایق لاهیجان وسطِ اوج گیری و پاشش مستقیم چی میگه؟
فکر کنم اینروزها دارم میمیرم.هر هفته یه بیماری ناشناخته جدید،منو غافلگیر میکنه و از دیروز بی تابانه منظرم ببینیم  علایم سندرم این هفته ام چیه؟یکبار حس مرگ برام غریب شد دو سال پیش وقتیظاهرا به اشتباه گفتن آزمایش ایدزم مثبته.اینروزها بخش ناخودآگاه مغزم احتمالا میخواد یاد و خاطره اون یک هفته رویایی رو برام زنده کنه.و من مریض گونه با اشتیاق تمام منتظر هذیان های امشبم هستم


۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

اتاق امن-2012

امروز همینجوری خواستم خونه باشم.از اون تصمیمات صبح توی رختخوابیه تخمی.بعد سه روز تو خونه بودن دلم برا خونه ام تنگ شده بود خواستم بیشتر دیوارهاشو نیگا کنم.دیشب با ایتالیایی ها رفتم سینما و دختر صرب هم هی تیک میزد و من هی به تماشاگرا نیگا میکردم تا آدم ببینم.مثه یه بچه که اومده شهربازی ،از جلو نشستن تو سینما ذوق کرده بودم و بیرون سالن ادای دنزل واشینگتن را در می آوردم.اما همین که نگاهم می افتاد رو نگاه دختره،یه چیزی میدیدم که قابل نوشتن نیست.یه حس انسانی اصیل از خواستن جفت.از تنها نبودن.اینهارو هیچکدوم من الاغ اینروزا ندارم و با شرمندگی فقط مثه یه بز نیگا میکنم.قبل رفتن به سینما هم دخترک سیاه پوست مهربان ،نگاهش فقط تمنا بود و من یه احترام حال بهم زن احمقانه که تنها دفاعم از تنهایی ام بود.امروز صبح با همین تنهایی تخمی ام خواستم حال کنم.الان هم با لذت دارم به گذشتن ساعت نگاه میکنم و ارضا میشم از اینکه دیوارها دورم هستن.کلا وضی شده

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

ژاپن بزرگ و لسکوکلایه کوچک

آشنایی ام با موسیقی غیر ایرانی،با گوشهایم که ناخواسته و غیر ارادی دم خور پسرخاله های پیشرو و متجدد ام شده بود اتفاق افتاد.درباره نقش پدرم که جرقه هایی را با برانگیختن کنجکاوی ام پیرامون عکس های جوانی و مجموعه کاست های یادگار اقامت اروپایی اش در من زد،زیاد صحبت نمیکنم.اما جدی شدن گوش دادنم به موسیقی غیر ایرانی از همان اتاق دنج طبقه بالای خانه دهاتی پدربزرگم شروع شد که زحمت اش را ضبط صوت (اگر اشتباه نکنم) توشیبایی میکشید که جزو با تکنولوژی ترین ادوات دهات لسکوکلایه و حومه بود شاید.شاید از این جهت که سالها بعد در کمال تعجب میدیدم و میشنیدم از وجود دسته ای آدمهای مترقی و دگراندیش با ابزارهای بشدت پیشرو در زمانه خودشان در همان دهات، که برایم نمادی شدند از روشنفکری گیلان و خاستگاهم.تصاویر غالبا محو و گاهی هم کاملا روشن از آن روزها که با صدای موزیک مادرن تاکینگ و آلفا ویل و پینک فلوید و میشل ژار و مادونا و کلی اسم دیگر مثل مگس سمج و مزاحمی دور برشان میچرخیدم و دم خورشان میشدم که این اسمها را ردیف مرتب و رویایی کاست های پسرخاله هایم (کیومرث و کیوان) نمایندگی شان میکردند،که هنوز که هنوز است در میانه این داشتن همه چیز زیر انگشتانم و فضای کلودینگ نامحدود اینروزهای اکانت هایم،هنوز بیاد آوری ردیف شان و عناوین بدقت تایپ شده شان به هیجانم می آورد .یکی از عیش هایم در سفرهای منظم مان به لاهیجان ،گذراندن ساعت های دلپذیری بود در اتاق "شان" (با آن بوی همیشگی که این اواخر مثل سرگشته ها گاهی به عشق همان فضا و بو به لاهیجان سفر یکروزه میکردم) و با دقت و احتیاط مقدس گونه ای خواندن و بلعیدنشان و بعد رویاپردازی و در فضای اطراف "شان" وول خوردن و "حضور" داشتن که همان،ناخودآگاهم را می پروراند و سلیقه هنری ام را جهت میداد.که مثلا همانجا بود که عکس گوستاو مالر را اول بار دیدم و طوطی وار یاد گرفتم که دوست اش بدارم و بعدتر گوش اش بدهم.مجموعه اثرهای هنری آن اتاق شدند سرمنشاء سلیقه موسیقی ام.از موسیقی اش بگیرید (کلاسیک و پاپ و الکترونیک و راک و..) تا حتی صورتکهای خندان و گریان روی دیوار که لابد علاقه ام به تئاتر را جرقه زدند (اغراق میکنم شاید).اینها را داشته باشید تا میرسیم به یک شب سرنوشت ساز نه تنها برای من که خواهرانم نیز.به لطف این عقبه این دو دختر زیبا و حساس،در محیطی که من غیرارادی و گاهی هم ارادی برایشان فراهم کردم ،سلیقه ای متفاوت با همسالان عمدتا دنباله روی جریان اصلی پیدا کردند.از اصل موضوع دور نیافتم.آن شب خاص را میگویم.پدرم دوستان صمیمی ارمنی داشته که ظاهرا آنقدر صمیمی که نامگذاری  نام منم باالهام از صمیمی ترینشان بوده.آنشب مهمان "سارو" و "سدا" بودیم و دوره تازه همه گیر شدن ویدئو بود و کاست های ویدئویی بدون حق انتخاب.در ایران اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد شمسی کاست اوایل بتامکس و بعدها وی اچ اس را نباید انتخاب میکردی.هرچه میرسید غنیمتی بود از دنیای غیر تلویزیون رسمی در زمانه بدون شبکه جهانی و دیش ماهواره.و آنشب سارو برایمان کاست ویدئوی موزیک های روز را گذاشت که هیچ وقت نفهمیدم از کی گرفته بود  و ترتیب و انتخابشان را اول بار چه کسی انجام داده بود.سال 94 یا 95 بود آنشب.با تصاویر پر کیفیت ویدئویی آن تصاویر که ظاهرا از سالهای اوج پاپ میوزیک بود مسخ شدم و همه وجودم تمنای کپی آن کاست بود که پدرم سخاوتمندانه سفارش اش را به سارو داد.و آن کاست شد دریچه پرنوری برای غلت خوردن به دنیای جدید موزیک (هنوز دارم اش و سفارش حفظ اش را به خواهرم در ایران سپرده ام) از مادونا و گانز ان روزز و کویین بگیرید تا ایس آو بیس و مایکل جکسون و جورج مایکل و ویتنی هیوستن و نیز پت شاپ بویز و ماریا کری و برایان آدامز و کلی اسم بزرگ اواخر هشتاد و اوایل نود.از دیروز که بمناسبت مرگ ویتنی هیوستن ویدئو و صدایش را همه جا میشنوم،پرت میشوم به آنشب جادویی و روزهای پر فانتزی بعدی اش که تا سالها پر فانتزی باقی ماند و اینروزها مرا با شور مجاب به نوشتنشان میکند و "تا باد چنین بادا"ا

پی نوشت:این داستان با کاست ویدئو  های سرنوشت ساز دیگری ادامه پیدا کرد که شاید وقتی دیگر که باز مرگ یکی شان حس اش را آورد،در موردشان نوشتم

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

آزمایشگاه اتوبوس شرکت واحد،واحد فرنگ

دوست دارم بعدِ یه هفته در مورد چیزی بنویسم که این مدت گاهی بهش فکر کردم.روحیه کارمندی.یا بیرحمانه تر بگم:شخصیت گدا صفت
یک-مطالعه آدمها رو با تمام نادانی ها و بی تخصصی ام در این حیطه دوست دارم.یا بهتر بگم معتادم.از عیشکده اتوبوسهای شرکت واحد که نیم ساعت ،45 دقیقه ای منو مهمان واحد درسی تیپ شناسی میکرد بگیرید تا قدم زدنم در خیابانهای تهران بدون موزیک،تاکید میکنم بدون هدفون در گوش برای دیدن و شنیدن همزمان انسانها، همه و همه برای فریاد زدنم به این عشق غیر تخصصی و غیر رسمی ام اند.
دو-من از خانواده صد در صد کارمندی می آیم.نمونه های اولیه و آشنایی های اولیه ام با این تیپ،از همانجا شروع شد.عشق و نفرت بطور نوسانی که این اواخر توهم این را دارم که به نگاه بالغ تری به این احساسات پارادوکسیکالم  رسیده ام.
شماره سه ای وجود ندارد.این دو تا را گفتم تا برسم به اصل دغدغه.دقیقا نمیدانم از کی به این تیپ و رفتار حس انزجار پیدا کردم.در مقاطعی سرسختانه وبا اصرار فرار کردم حتی بقیمت کمتر "سهم" برداشتن.اینکه در صف توزیع یک کوفتی،مدام سعی نکنم به این فکر کنم که چطور جلوتر برم و بیشتر بقاپم.به اینکه در صف بانک و اتوبوس و کلی نماد اقتصادی و روزمره طبقه ظاهرا متوسط ایرانی،به تخم ام هم نباشد که دیر برسم یا آن وسط چند نفر آگاهانه یا غیرآگاهانه از من جلو بزنند.اینکه همواره در رقابت پایان ناپذیر کشف مزایا و پاداشها و روزنه های ناگهانی و غالبا کمتر شناخته شده برای بیشتر بردن "سهم ام" ،نباشم.از همانها که "آدم" شان وقتی کشف و استفاده میکند،بعد  ارضا میشود و با این ارضا شدگی اش،در دفتر و دانشگاه و جمع دوستان و آشنایان چرخ میزند و باقی آدمها را با دیده ابله و شکست خورده نگاه میکند و لحظه های برتری اش را هی میشمارد و لذت میبرد.بعد از آشکار شدن اش بخش پایانی لذت اش را میبلعد که ای بابا!خواب ماندی و ما بردیم.
از اینها بیزار شدم و هستم.آدمهایش برایم شبیه اسپرم هستند.حقیر از حیث ساده بودن منطقی شان که گاهی تراژیک است.برایشان تعریف شده که بگرد و پیدا کن بکن توش.این یعنی موفقیت و تمام!
اینروزها عجیب خودم را در میان خیل عظیم ایرانیهای "بطرز احمقانه ای فرنگی شده" با این تیپ هایلایت شده میبینم.جمع ایرانیهای فرنگ نشین ،برخلاف برداشت اولیه از موقعیت،این نوع تیپ و شخصیتها را بیشتر برایم برجسته میکند و این،سرخورده ام میکند.هرچند بخش خوب داستان هم هست که تو ،گزینه های دیگری برای انتخاب داری تا با نوع مورد علاقه ات نشست و برخاست کنی.
حقیقت اینست که بخش قابل توجهی از آدمهایی که با شروع تحصیل در دانشگاه تهران ملاقاتشان کردم از این نوع تیپ رفتاری اند.(قسمت خوب ماجرا هم همیشه هست که بخش قابل توجهی از دوستان قابل اعتماد و عمیق ام هم از همین محیط آمده اند).جدا از روحیه سبقت جوی و چشم و هم چشمی مرگ آوری این دسته از دوستان که جنبه های خیلی غم انگیزی از صاحبانش را در آنجا بمن نشان داد.از دروغ گویی شان در پاسخ سوالم در مورد یک استاد که احتمالا با استدلال اینکه منِ رقیب را گمراه کند تا سهم اش قطعی اش شود،بگیرید تا داستان بامزه ای که همین چند روز پیش شنیدم: که دوستی از برخی صبح زود بیدار شدن هایم که بواسطه مجاورت خانه هایمان میتواند از آن اطلاع پیدا کند،اعتراف به نگرانی  و حس عقب ماندگی میکند و وقتی مظلومانه اینرا اعتراف میکرد بطرز غمباری در حال کنترل خنده ام بودم.میتوانستم چشمان بیگناهش را تصور کنم وقتی آنروز صبح دریافته که من در مسابقه زودتر بیدار شدن و لابد بیشتر درس خواندن،از او برده ام و او مانده است و کلی سرخورده گی و تشویش.
اینها را اقرار میکنم هیچوقت درک نکرده ام.اینجا نام وبلاگم را "اعترافات" گذاشته ام نه "تظاهرات" پس باز با تاکید میگویم که این تیپ ها برایم غیرقابل فهم اند.در مقابل تیپ های متعادل و دوست داشتنی و سرشار از حس نوع دوستی و یا با ترجمه ناقص ایرانی اش،لوتی ،اینها خود تراژدی اند.
چند وقت پیش روز نوشته دوست مجازی ندیده ای را خواندم و لذت بردم که عین اش را اینجا مینویسم،نمیدانم چرا اینقدر ملموس و لذت بخش حس اش کردم:
در دوران تحصیلم در دانشگاه   با دقت بسیار خوبی تفکرات چپی داشتم هر چند خود را چپی نمی‌دانستم و نمی‌شمردم. خودم در هیچ کلاس کمک درسی‌ای شرکت نکرده بودم و حاضر نبودم در کلاسهای خصوصی یا کمک درسی درس بدهم. این گونه کلاسها را تقویت بی‌عدالتی می‌دانستم. چندین بار در مدارس مختلف حتی مجانی درس دادم. به جز این   تنها دوره‌هایی درس می‌دادم  که مستمعان   برای آماده سازی برای المپیاد فیزیک و یاد گرفتن فیزیک آماده باشند نه رتبه‌ای بهتر در  کنکور به دست آوردن.

کمی بعدترش از چپ بودن دست برداشتم. اما اصولی بهتر پیدا کردم. یک لیبرال اصول گرا شدم و با استفاده از اصولی جدید خود را از صنعت کلاسهای تقویتی منع کردم. اصولم ساده بود و هست. این که کلاس و تدریس من دستشویی نیست که افراد بخواهند دخترانه یا پسرانه‌اش کنند. کلاس باید برای همه تبلیغ شود اگر همه ی کلاس دخترانه یا پسرانه شد مهم نیست. مخلوط هم بود مهم نیست. اما من حاضر نیستم در کلاسی که جداسازی‌ی جنسیتی در آن صورت گرفته است درس دهم. حتی حاضر نیستم در رستورانی که جدا سازی جنسیتی در آن صورت گرفته است غذا بخورم. تا کنون بارها کنار خیابان ایستاده‌ام و به جای ناهار تنها یک بیسکویت خورده ام یا یک چیبس. برای این که حاضر نیستم با شرکتم به چیزی که می‌دانم اشتباه است کمکی کنم. 

کشور آفریقای جنوبی را در زمان اپارتاید در نظر بگیرید. در نظر بگیرید در آن کشور شخصی است که حاضر نیست در هر جایی که آپارتاید اعمال شده است شرکت کند. فکر می‌کنید این فرد خودش را چقدر از امکانات زندگی محروم کرده است؟ خوب اکنون من آن فرد هستم. هر چند می‌توانستم با صفتهایی که به من نسبت داده شده بود است در آپارتاید زندگی خوبی داشته باشم اما راهی دیگر انتخاب کرده ام.

امروز رفتم با یکی از موسسه‌های خصوصی هم کاری کنم. اما دیدم جداسازی جنسی در آنجا هم صورت گرفته است.  علاوه بر این دانشجویان و مستمع‌ها برای کسب علم آنجا نیامده‌اند برای کسب رتبه‌ی قابل قبول و بهتر امده‌اند. در پله ها به همه چیز نگاه کردم. چند دقیقه صبر کردم و کمی فکر کردم. دیدم بهتر است  زندگی خود را پایان دهم اما از اصول موضوعه ام کوتاه نیایم. خندیدم و برگشتم.
منبع
پی نوشت:داستان کمک دوستی در هنگامه بیماری و بعد نگرانی و تشویش اش از جبران مادی اش هم نوشته دیگری را میخواند که بیشتر شبیه تلخند میشود به خودم و جایی که هستم.پس از خیر اش میگذرم

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

شانه

اندکی مست بودم و کمی شاد.سرم را روی شانه ظریف و لطیف اش بی اختیار گذاشتم.از وقتی کنارم نشسته بود هاله ای از عطرش را در اطرافم می شنیدم.دستهایش را با ظرافت باز کرد و سرم را روی پایین شانه اش و کنار سینه های زیبایش جابجا کرد و سرم آرام گرفت.با نوک انگشتان اش زنانگی اش را روی پیشانی و صورت ام نقاشی کرد و موها و پیشانی و سبیل ام را کشف کرد.همیشه پشت دست زنانه را دوست دارم،که مساحت زیادی در اختیارم است تا لطافت پوست را سر فرصت مزمزه کنم.عطر بدن اش مرا به خواب .....


پی نوشت:وقتی به خواب شیرین ،سُر میخوری،جمله آخرت ناتمام می ماند

جادوی سینما یا:چگونه یاد گرفتم دست از سینمای خاص بردارم و سینما را برای سینما دوست داشته باشم

در خانواده ای سینما دوست بزرگ شدم.نشان به آن نشان که مادرم بطور "زرد گونه"ای بازیگران را دنبال میکرد و مهمتر از او،پدرم طرفدار بزرگ فیلم و سینما بود.عکس های قدیم پدر،پر از نشانه های سینمایی بود از پوستر و عکس روی دیوارهایش بگیرید تا عکس هایش با هنرپیشه ها (که اولی را از او به ارث بردم و در برهه ای دیوار اتاقم دیگر گنجایش نصب عکس را نداشت).یادم است که در زمانه ای که فیلم و تلویزیون و کلا  رسانه تصویری برایم همگی از یک جنس و بطور کودکانه ای سرگرم کننده بودند،بیاد می آورم شور و شوق پدرم را در مقاطعی بعد از جنگ که با هیجان خبر از اکران فیلمهایی مثل "با گرگها می رقصد" و یا "میخواهم زنده بمانم" (بعنوان اولین کار بعد از انقلاب ایرج قادری) و یا حتی اکران "شوکران" و "هامون"  و "اجاره نشینها" را میداد و من این اسمها را سالها بعد کشف کردم و با تاخیر در حس پدرم شریک شدم.یا وقتی از سفری از ایتالیا بازگشت و دیدم نوار ویدئویی فیلم "رابین هود" را با دقت در جیب کت اش مخفی کرده بود از بخشی دیگر از علاقه اش به سینما آگاه شدم.که او اولین کسی بود که به هر دری زد تا بالاخره توانست نوار بی کیفیت تایتانیک را در سال 1998 پیدا کند و برایمان نمایش دهد.اینها را گفتم که بگویم شاید علاقه و پیگیری سینمایی ام ریشه در محیط زندگی و رشد ام داشته باشد و شاید هم از نارسیسم درونی ام.از اولین سال دبیرستان بیاد دارم که شیفته سینما شدم که حکایت شیفتگی با علاقه فرق میکند.از سالهای فیلمهای "تغییر چهره" و "پارک ژوراسیک" تا "ترمیناتور" و "فارست گامپ" که این آخریها جزئی از زندگی نوجوانانه ام شده بودند و بعد نمیدانم چه شد که در سالهای آخر دبیرستان لذت بردن ام از سینمای متفاوت شروع شد،به بهانه چندتا از پسرخاله هایم(که خانواده مادری ام بواسطه پسرخاله های زیادم همیشه حضوری سرنوشت ساز در بخشهای جریان ساز زندگی ام داشته اند).سینمای لذت بخش شده بود "کیشلوفسکی" و "هانکه" و کوروساوا" و کمی بعدتر "اسپایک جونز" و "چارلی کافمن" و "تارکوفسکی" و"کوبریک".دیگر کمتر فیلمهای جریان اصلی را نگاه میکردم.سینمای نیمه جان وطنی هم کمرنگ تر و کمرنگ تر میشد.اگر نمیگویم کاملا از بین رفت بخاطر پدر بود که با روحیه غربی اش ،هنوز آخر هفته هایی رابرایمان بصرف سینما رفتن و بیرون شام خوردن میساخت.از دوبار دیدن "شوکران" بگیرید تا "میخواهم زنده بمانم".با ویدئو تا میتوانستم فیلم میدیدم و اگر حق انتخاب داشتم سینمای خاص تر را.سورس های فیلم خودم را پیدا کرده بودم و بعد تر که کامپیوتر دار شدم دستم باز تر بود برای "با فیلم دیدن خودم را خفه کردن".اما هنوز غیر از چند علاقع شخصی از سینمای عام،بیشتر چشمانم را بدنبال سینمای اروپا و یا مستقل آمریکا میچرخاندم و لذت میبردم.همین داستان در موزیک هم بود که مطلبی جدا خواهم نوشت.اما روزهایی برایم آمد که همه اینها عوض شد.نگاه هنری ام به سینما و تصویر آرام آرام بقول خودم اصلاح شد.تعریف ام از لذت بردنم از هنر رنگ عوض کرد.ناگهان درهای میل و علاقه ام را بروی "همه نوع" گشودم.شروع کردم به لذت بردن از سینما و نه از فیلمساز و یا برچسب موردعلاقه ام.در هر فیلم حتی بظاهر بی ارزش و یا تجاری هم شروع کردم به دیدن بارقه ها و نقاط هنری.دیگر برای هر حالت روحی و مود خودم حق انتخاب داشتم.از کمدی رومانتیک تا اکشن بلک باستر،از دگراندیشانه و بظاهر کسل تا نوجوانانه و پر جنب و جوش.گاهی فیلمی از فرط خلاقیت و نمادگذاری زیاد ،مرا بطرز دلچسبی گیج میکرد و گاهی تمام انرژی ام صرف پیدا کردن یک خلاقیت گذرا در فیلم کاسبکارانه می گذشت و همین ،ساعتها مرا سر شوق می آورد.فیلمهایی را میدیدم و بعد از دیدنشان دیگر مثل سابق زندگی نمیکردم و بعضی دیگر را میدیدم و بلافاصله از یاد میبردم و گله ای هم نداشتم.مرز فیلم خوب و بد در من اینروزها زیاد قابل تشخیص نیست.براحتی نمیتوانم انگ خوب یا بد بودن را بزنم.باید در منتها الیه طرفین باشد از نظرم تا لقب شاهکار و یا آشغال بگیرد.شاید بنظر صاحب نظران،دچار سندرم متوسط زدگی شده ام.اما بخش لذت و سرگرمی ام(که بعضی ها از فرط جوگیری گاهی کارکردش را یادشان میرود) اینروزها بکلی متحول و شاداب شده.نمیدانم چرا!اما دیدن کسانی که زیادی خودشان را جدی میگیرند و سعی در متفاوت نشان دادنشان به زور اسمهای ثقیل و خاص را دارند فقط به خنده ام می اندازد و یاد داستانی می افتم که دایی ام تعریف کرد یکبار:در میانه دهه شصت بود و عقبه چپ و روشنفکری مارکسیستی(که کاملا قابل احترام و جدی است برایم).میگفت در جمع دوستان دگر اندیش بود و بحثها و مناظرات روشنفکرانه ای که همه چیز دور و برشان را هم ناگزیر با انتخاب خاص همراه میکرد.از کتاب و نوشته  بگیرید تا موزیک و فیلم.میگفت روزی از همان روزها در خانه شان که فقط نوای اعتراضی بیداد و نوای شجریان بود و بحث های سطح بالای لابد مارکسیستی،ناگهان هوس شنیدن موزیک گوگوش کردم و بدون فکر نوار گوگوش گذاشتم و انتظار اعتراض همفکرانم را داشتم که دیدم یکی شان آرام بمن نزدیک شد و گفت:خدا پدر و مادرت را بیامرزد،خسته شدیم از بس شجریان و سنتی در مغزمان فرو رفت،یکم هم با گوگوش حال کنیم".خلاصه اینکه خیلی وقت است که گوگوش حال خودش را دارد برایم و شجریان عشق خودش را.تاریکی چند لحظه ای پیش از شروع فیلم قند تو دلم آب میکند و دیدن یک فیلم پاریسی تا روزها مرا از خود بیخود میکند.خلاصه اینکه یاد گرفتم سینما را برای سینما دوست داشته باشم نه برای اسامی اش


پی نوشت:عنوان نوشته بر گرفته از عنوان مشهور فیلم "دکتر استرنجلاو یا: چگونه یاد گرفتم که از بمب نترسم و آن را دوست داشته باشم" ساخته کوبریک است

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

شهرستان "تفت" از توابع "هذیان"ا

دیشب مرگ را بطرز هولناکی نزدیک و شدنی یافتم.همه مان تا نوجوان و جوان و حتی میانسال و مسن هستیم،مرگ را در دوردست و پر دردسر تا "عملی شدن" میبینیم.دیشب اما در میانه هذیان و توهم، پرده ها کنار رفتند و همه چیز ملموس شده بود.میتوانستم بدن و قامت بقول مادرم "رشید ام" را بی جان و از دست رفته تصور کنم که چه بیرحمانه و غافلگیرانه جانی ندارد.یاد دایی ام افتادم که چند سال پیش ،از مرگ رودست خورد.در پیچیدگی و درهم بافتگیِ تب و عرق و کلافگی چهار صبح،غوطه ور در تختِ تفت کردهِ سراسر خیس،زندگی کوتاهم را مرور کردم و سعی کردم بهترین کلمات را برای پشیمانی ام جور کنم و حال نزار شکست خورده ای را پیدا کرده بودم که با سرشکستگی باورش شده بود که به ته خط رسیده است.همیشه باور داشتم که عمر کوتاهی خواهم داشت و مغز جوشانم در کاسه سر بخار کرده ام ،آخرین مقاومت سلول های عصبی ام را تداعی میکرد و من ناتوان از کمکی یا  همدردی ای،با بدنم.
یادم نیست چقدر گذشت که با فکر اینکه کاش همینجا همه چیز تمام شود و من از درد رها شوم،به خواب آرام گرفتم.خوابی که برای اولین بار ترسی از گم شدن و سپردنم به او نداشتم .نکبتِ جهنمیِ سرطان گونه، در خون و گوشتم جولان میداد و من میزبانی بودم خودباخته که فقط نظاره میکردم که چطور بازوهای چرخانِ مست اش از شکافِ کف دستم وارد میشوند و از وسط دو کتف ام خارج و باز با بازیگوشیِ ترسناکی میزبانش را به سخره گرفته و به بازو زمین زدن اش ،رجز می خواند.
اما باز جریان نازک و آرامِ سرمای مطبوع دیوار کنار تختم همیشه آنجا هست تا لحظه ای خودم را به او ببازم و لحظاتی،شیفته اکسیرِ تکه یخ مکعبی شکل معصوم کوچکی،در میانه شراره های جهنمیِ تموزِ کوره آجرپزی جنوب تهران شوم.بقول رفقا:فراموش نکنید که "بعضی روزها از آنچه در تقویم  می بینید به شما نزدیکترند.".دست از شوخی بردارید
پی نوشت:ساعت از نیمه شب گذشته و من،در هراس از خوابِ امشب
پی نوشت 2:مادری از تبار و سرزمینی دیگر،محبت آمیزترین و ساده ترین کلمات قوت بخش و امید دهنده را بسویم روانه کرد و من،مشمئز شده از تعارف و ظاهر،سرشار شدم از انسانیت و صداقت

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

آتش

تونل پیچان و چرخان با دیواره های راه راه سورمه ای،در حالیکه با تعجب و رخوت مسافرش هستم تا ببینم عاقبت به کجا ختم میشود و ناگهان با حسی سرخورده شبیه ارضا نشدگی،کشیده میشوم بیرون .صدای گزارشگر فوتبال ال کلاسیکو و فضای بسته آفیس و بسته تر میزم.چند ثانیه ای با این نگرانی میگذرد که چند وقت بود که در تونل بودم و نگاهی به ساعت میکنم و باز نمیفهمم.چون یادم نیست از کی شروع شد.می آیم خودم را روی صندلی راست کنم که درد کمر و پشت،از ناکجا می آیند.بلافاصله حس دختر پریود شده بمن دست می دهد که همیشه بدون دلیل برایم احترام برانگیز بوده است.این کوفتگی از کجا آمد؟نکند قبل از رفتن به تونل زندگی دیگری داشتم که آخرین فعالیتم حضور در باشگاه مشتزنی بوده.
افتان و خیزان به ایستگاه میرسم و لحظه لحظه گسترش چیزی شوم را در درونم حس میکنم.مثل سرطانی در حال رشد.از کار افتادن دستها و گردن و کمرم را تا رسیدن به خانه،ناامیدانه نظاره میکنم.بعدِ رسیدن،انگشتها و زانوها هم از دست میروند.در دنیای متورم و متوهم خانه،تخت ام حس کوره آدم پزی را دارد.ناله های خفیف رقت بارم دیگر دست خودم نیست.چشمها بسته می شوند و باز از دست می دهم چقدر گذشت.لعنتی کاش اینبار قبل از بسته شدن ساعت را چک کرده بودم.
کره سرخ آتشین با صدای محو و نامفهوم دخترک.چشمها را باز میکنم و چند ثانیه ای از بوی عرق خودم کلافه می شوم.دخترک بی اعتنا و در حالی که زیر لب صحبت می کند از این سو به آن سو می رود.حتی نمی فهمم در حال انجام چیست.فقط می رود و می آید و برای من،که تبدیل به تکه گوشت فشرده و بی اراده ای شده ام که حتی توانایی تکان خوردنم را هم ندارم،فقط یک قاب ساکن است که دخترک هرچند لحظه یکبار دکوپاژ اش را بهم می زند.با صدای محو اش ،چشمهایم بسته میشود و باز گوی آتشین چرخان که کامجویانه بدن ناتوانم را متناوبا زیر می گیرد.صدای یکنواختی میکشد ام بیرون و صدای مردی در آنسوی خط و پایان مکالمه ای که هرگز بیاد ندارم.با آخرین اراده و توان خودم را بالا میکشم و ارگانهای اولیه درکی ام را با برانداز کردن اتاقم می سنجم.و اینبار در جلوی آیینه سد راه دخترک می شوم .نگاهی به آیینه می اندازم و تا بحال اینگونه تکیده ندیده بودم خودم را.شب لعنتی و خواب متوهم و منقطع.در حال سر خوردن از چاله گرم و نمناکی ام که تا می آیم شرایط را بسنجم تا کم دردتر آن پایین زمین بخورم ،کشیده می شوم بیرون.ساعت سرخ و امشب آتشین آن بالا با بی تفاوتی اعلام می کند هنوز کلی مانده .نفسهای سنگین با تفت بدبو و داغ که حس میکنم بالشت را ذوب میکند ،با چشمان نیمه باز و رویای خیابان میرداماد خیس،ملغمه مریض گونه ای را فراهم میکند که زندگی را نخواستنی میکند.همان حس آشنای اکثرا فراموش شده درونمان.به جایی که نمیدانیم کجاست تعلق داریم و اینجا فقط دردناک است و همیشه سرخورده از ارضا نشدن کامل.نه بعد از تناول حیوانگونه غذای موردعلاقه مان و نه بعد از همخوابگی با شریک رویایی مان که آخرش،باز می گوییم که چه کم داشت که هنوز سرخورده ام.و باز بیرون کشیده میشوم که این اواخر مثل فاحشه گیرافتاده ای،هیچ مقاومتی نمیکنم در برابر دست سنگینی که مرا با خشونت بیرون میکشد.باز ساعت بی تفاوت که اینبار ظاهرا او هم نمیتواند اندکی نگرانی اش را پنهان کند.سه صبح.اندامها حسی ام مقهور شده اند و مغز ملتهبم هنوز با شکوه مقاومت می کند.پدرم با صورتی نگران اما ظاهری قطع امید کرده،بر بالینم با فاصله ایستاده و فقط براندازم می کند.و من با صدایی محو که توان بیرون آمدن از گلویی با عضلات پر درد را ندارد تا نه که بخواهم مرا به درمانگاه ببرد که فقط دستهایش را متصل کند به پیشانی گرم ام. از همان وصل شدن های صبح گاهی که قبل از بیرون زدن از خانه مرا مهمان میکرد تا به خیال خودش منِ غرق خواب،غرور نرم شده اش را نبینم و او همیشه با ندیدن غرور نرم شده اش راحت تر است.صدای لعنتی یکنواخت شبیه آلارم و باز شماره های سرخ و آتشین ساعت،بی صدا پنج صبح را نشانم می دهد و صدایی که توهم بودن اش مرا از خودم می ترساند.با اندک توان محاسبه باقی مانده مغز غرق در دیگ بخارم،حساب میکنم که دوساعت فرصت دارم تا کار اجباری.با نگرانی چشمهایم را تسلیم توهم ام میکنم.دخترک اینبار به چشمهایم زل زده و در هیاهوی پر صدای گوشم که باعث میشود فقط حرکت لبهایش را تشخیص دهم،گویی الان از من جواب می خواهد.یا الان یا هیچوقت.کاش می شد اینقدر علاقمند اش بودم که با چسباندن لبهایش به لبهایم خودم و اورا آرام کنم.سعی میکنم بفهمانم اش که کمی آرامم کند.اما او یکسره گلایه است و سربه هوا.غلتی میزنم و دیوار سراسر سفید را به خودم نزدیکتر میکنم.هوای سرد سطح دیوار کمی امیدوارم میکند.اما مثل قالب یخی می ماند در دیگ جوشان آب  با بیرحمی بدون اینکه فرصت کند به خودش بیاید،ذوب اش میکند.و اینبار دیگر حتما صدای آلارم است.با کرختی سر می چرخانم و میبینم هنوز شش و نیم است و از خودم بیشتر وحشت میکنم.تا چشمهایم را هم بگذارم و در شک و تردید باشم که پتو را کنار بزنم و تقت ام را آزاد کنم یا خودم را گوله کنم در زیر لحاف خیس میبینم که ساعت هفت شده است و صدای آلارم در نمی آید.لعنتی باز یادم رفت که روشن اش کنم.اما یک حس آزار دهنده دیگر هم هست:چرا امروز صبح از حمام میترسم؟
پی نوشت1:شاید اگر چند ماه قبل تر بود دخترکی این وسط،لابلای خطوط ام بود مامن و پناهگاهم برای شبهای مریض ام.اما دیگر خود او،می ترساندم و آن دور دورهاست دیگر
پی نوشت 2:این موزیک یک قطعه از هنر ناب کلام و صدای خسته و کلارینت و تمناست که در میانه شب متوهم از هیچ کجا سراغم آمد و هنوز رهایم نکرده

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

تمنا

دیشب دختری را دیدم که تمام وجودم را تمنا کرد برای بودن در فضای دور و برش.تمنای لمس بدن اش را کمتر میخواستم آنقدر که تمنای حضوراش در کنارم را.با آن موهای بلند فرفری و سینه های کاملا معمولی و بدن کشیده غیر ورزشکاری و غیر پرداخته اش.اما با لبخند محو و چشمهای ملیح اش که طنازانه پلک میزد و جایی را نگاه میکرد که مطمئن بودم وجود نداشت،چنان مجموعه ای از جذابیت را پیش چشمانم گرد آورده بود که فقط "هوری ریختن" دلم در هفده سالگی را شبیه اش میدانم.در آن شلوغی نور و موزیک و مخلوط بوی الکل و عطر و عرق بدن،از لا بلای آدمهای مزاحم بین من و او،نگاه سرگردانم رویش میخکوب شد و دیگر نمیتوانستم نگاهم را برای کس دیگری تلف کنم.لابد دنبال شبه-معشوقه ای چند ساعته و غیرخطرناک می گشت تا بدون لمس اش بتواند تاثیر خودش را رویش ببیند و بعد دباره به دوست پسرش پیوندد.و مطمئن بودم که خودش آگاه بود به جذابیت اش که این خطرناکترین بخش یک زن است.که آگاه باشد به جذابیت کشنده اش.کسی بمن گفت که دیده از مردک بخت برگشته ای آنسوی بار چندتایی آبجو و لیکور گرفته و رهایش کرده.اما من گوشم بدهکار نبود و بخشی از وجودم که هنوز نفهمیدم چگونه مهارم را در آن لحظه بدست گرفت،حرفهای غیر ارادی ای را بر زبانم روان کرد:میخواستم بگویم که شما...آه ولش کن
و همه اینها را از فاصله با لبخوانی به او گفتم و با تکان کوچکی به سر بمن فهماند که کنجکاو شده چه می خواستم بگویم.نزدیکتر شدم و عرق کردم از داغی اش و با سرخوشی بی عارانه ای گفتم:خواستم چیزی بگویم اما مطمئنم همین امشب کلی آدم بشما گفته اند.خواستم بگویم "موها"یتان شگفت انگیزند.او با حالت ملیحی تشکر کرد و بمن فهماند که خودش می داند.و بعد باز دوباره آن بخش ناخودآگاهم دوباره بدون سنجیدن، غیر ارادی گفت:می توانم فقط پنج دقیقه،نه بیشتر و نه کمتر،با شما برقصم (و در درونم با خودم ادامه دادم:تا پنج دقیقه فرصت بودن در فضا و هوای دور برت را داشته باشم) و او هم با ناز بینظیری قبول کرد.
و از آن پنج دقیقه تقریبا یک شبانه روز می گذرد و من هنوز سحر شده ام و تمام وجودم تمنای زنی است که او را برای حضور خوش و سحرانگیزش میخواهم و هنوز نمی توانم جسارت تمنای چیزی بیشتر از این را به خودم بدهم.
پی نوشت:از حافظ خواندم:ای پسته ی تو،خنده زده بر حدیث قند

مردانگی

درس روانکاوی ، یا آنچه که میتوانیم آنرا تراژدی روانکاوی بنامیم ، این است که سوژه بطور ذاتی و ماندگار منقسم است و هیچوقت نمیتواند ارضاء شود. علاوه بر این ، معرفت ما همواره توسط امر ناشناخته ای که آنرا ناخودآگاه میخوانیم محدود میشود . ما بمثابه سوژه همواره بدلیل اضطراب ناشی از ناکافی بودن ژوئیسانس مان – لذت یا کیفمان- آزرده میشویم. بعبارت دیگر، ما به یک ناخرسندی (dissatisfaction) ذاتی و حسی از نابسندگی مجبور هستیم . ما مداوماً این حس را داریم که چیزی بیشتر وجود دارد ؛ نمیتوانیم بدانیم که آن چیز چیست ولی این احساس را داریم که آن چیز آنجاست و آن را میخواهیم. این آن چیزی است که فینک تحت عنوان “خرده” ژوئیسانس به آن ارجاع میدهد (۲۰۰۲: ۳۶) و این فرمی از ژوئیسانس است که لکان آن را بعنوان ژوئیسانس فالیک (ذکری) نامگذاری میکند . ” ژوئیسانس فالیک ، ژوئیسانسی است که ما را رد میکند ، نا امید میکند . این (ژوئیسانس) مستعد شکست است و اساساً شریک (جنـسی) مان را از دستمان می پراند. ”
 (Fink2002: 37) .
پی نوشت:شیفته واکنش تدافعی ام برای اثبات کردن خود به خود
پی نوشت2:سعی کردم موزیک مناسب این فضا را ضمیمه کنم.پیدا نشد که نشد
پی نوشت3:اصلا آپلودش میکنم تا بفهمید موزیک کلاسیک چقدر مهم است(اسم موزیک در پایین را کلیک کنید)ا
La Gioconda, opera in 4 acts : Dance of the Hours by:Amilcare Ponchielli

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

خارج

پیش نوشت:اول موزیک را شروع به پخش کنید
می خواهم از مسیح یاد بگیرم و اینگونه آغاز کنم.از روزهای 3 یا 4 سالگی ام و زمستان سخت روستای لسکوکلایه در کنار دریای
خزر.کودکی بودم که مادرم به دندان گرفته بود و در غیاب شوی اش که هزاران کیلومتر جدا بود از او،"والدین" ام بود.زمستانهای گل آلود و پربرف دهات.و من،کودکی که از همان روزها مفهوم "خارج" را بارها دور و برم میشنیدم و زمزمه پدر عمدتا "خارج نشین"ام که تا همیشه با من بود.تصورم بود جایی تماما سفید و تمیز که پدر با کت و شلوار  سراپا سفید انتظارم را می کشد.بعدها که در تهران ساکن شدیم ،خیابان بالای خیابان مدرسه ام شده بود تمام آمال و آرزویم برای کشف.و خیالم خیابانی بود و پهن و تمیز و چراغانی و وقتی،بالاخره جرات کردم روزی از مسیر دیگری از مدرسه ابتدایی ام به خانه بازگردم،ارزوی دیروزم شده بود کشف هیجان انگیز آنروز.سالها بعد ،خارجِ نزدیک شد سیبل خیال پردازی ام.جایی خیلی دور اما نزدیک دیگر شهرهای ایران.رویای رفتن به منتها الیه جنوب را میساختم که حسس نزدیک شده بود برایم به انتهای دنیای شهودی و بعد از آن،همه ابهام بود و ناباوری.جایی که بطور لذت بخشی ناشناخته بود و دوست داشتم کاغذ پیچ شده ،در انتهای ذهن ام دست نیافتنی حفظ اش کنم.رفتم به کیش و مغرور از کشف اش و تنها افتادگی ام در آن گوشه.به دریا خیره می شدم و مبداء آنهمه آب را خیال پردازی میکردم و همانجا شروع کردم به کشف رویای جدیدم.خارجِ واقعی.جایی که سالها توصیفات پدر بود و خاطره عکسها و آن اواخر فیلمهایش.رم بود و پاریس.آلمان بود و سوییس.پژو 504 بود و جزیره کاپری،تفاوت ساعت دار آنهم دو و نیم ساعت.و جایی دیگر آنسوی اقیانوس ها هنوز دست نیافتنی و بکر.
همه اینها را گفتم تا ناگهان کات کنم به دیشب:من بودم خانه چند دختر غریبه که مثل اشباحی جلوی من اینور و آنور می رفتند و من ناگهان پرتاب شده بود نه به نوستالژی و اینجور حواسی که اینروزها بازارشان داغ است،که به حس کشف و تعقیب ناشناخته ها که آرام آرام داشت شروع به رویاپردازی جدیدی می کرد.اما رویای اینبار.....نه ولش کن،همیشه رویای جدید بنظر مبهم می آید.و من دلباخته تجربه ناشناخته.
اما عجیب دلم پیش اولین خط این نوشته است.باید حافظه بوها و شنیدنی ام را تازه کنم.اینها را برای رویای جدید می خواهم.
پی نوشت:چند باریست که اراده کرده ام از مهاجرت بنویسم و همه شان را نیمه کاره کات کردم و هنوز باب دلم نشده است.

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

کابوی نیمه شب

این فیلم طهران تهران در نیمه شب آمریکایی پر برف داره مارو شهید میکنه
اندیشه فولادوند هم که مارو برد اون دورها مفقودمون کرد
مهرجویی باز به دادمان رسید و سفیدی رو پخش کرد تو هوا

سرگیجه

پاورچین انگشت سبابه با سرعت متغیر ،در گرگ و میش کم نور اطراف ملحفه.اصطکاک ستونهای نرم. بدون صدا .بدون فرورفتگی.گاهی میتوان شک کرد که با دور آهسته پخش میشود.انحنای افق با روانی،دشت بی محصول را به ابرهای دیوار می دوزد و گاهی میتوان شک کرد که زمین حرکت اش را برعکس کرده است،گاهی نمی چرخد،بالا و پایین می رود.موجی با مفصل کمی چروک خورده،کادر را در می نوردد و موج ،خرمایی رنگ است و تابی میخورد و بعد آرام می گیرد.نسیم زیر بغل و رایحه ستونهای خیس خورده از رگبار چند لحظه پیش و صدای محو دوردست که آنسوی تپه هاست."نزدیکتر،نزدیکتر"ا
رنگهای قاب مثل رنگ آمیزی ونگوگ در هم میپیچد و دشت برنزه با تپه ماهورها درهم رنگ میشوند و بازی لطیفی را آغاز میکنند:آمیخته میشوند (گویی دیگر نمیتوان رنگها را از هم جدا کرد) و باز ازهم باز میشوند (حسرتِ کم دوام از اینکه نقاشی از هم وا شده).افق انحنا دار زیر و رو می شود ستاره های سوسو زن به سقف چشم میدوزند و باز سوسو میزنند.هجوم کوه های خمیده به صحرای سوزان و ریگهای پراکنده شده  و عطر نمور واحه پر آب با درختان پرمحصول و بلند قد.درب ظریف کوبه دار.دق الباب مردانه بر کوبه و صدای هیچ از آنسوی در.و بعد از لحظات کشنده ای که صدسال طول میکشد،درب آرام و ملیح اندکی باز می شود و عطر خیس به صورت میخورد و آدم را سرشار از حس خواستن میکند.آن دورها نوک تپه های چسبیده به آسمان ّبالا را نشان می دهند و انگشتانی که دیگر مهم نیست شست باشد یا سبابه،دوان دوان خود را با پایشان میرسانند و با سکته بالا میروند وتا دامنه منتهی به ستاره های سوسو زن را ببینند و گریزی بزنند به عطش جاری چشمه پر تفت.و تا برگردی که ببینی چه بر سر مهمان درب کوبه دار آمده،درب بسته شده و مهمان  به آنسوی کشیده شده و هوش و حواس را بیرون جا گذاشته .
دیگر شب گرگ و میش صبح تمام شده و ستاره ها نمایان.همه چیز وارونه است و انگار از اول اینگونه بوده.رملهای پیوسته و سوزان موج میزنند و مرزشان با آسمان شکل میسازد.تفت داغ باد جنوب غرب،با نوایی که دیگر هارمونی اش جا افتاده سرتاسر اتاق را میپیماید و تو ایستاده بر نزدیکترین تپه ،گاهی در اوجی و تا دوردستها را میبینی و گاهی در حضیض و دیواره های پر تمنا و موجدار ریگها را میبینی که احاطه ات میکنند و هی بالا میروی و هی پایین.هجوم بی امان خون به مغز و چشمان بی تابی که با ملاحت سیاه میروند و خواب آلود میشوند و صدای توفان دوردست که بیتابانه بر بلندای صحرا نزدیک شدن اش را نظاره میکنی.دستها را ستون میکنی بر زمین و سر را کمی به عقب میبری و چشمها را تا آخرین لحظه محروم نمیکنی از تلاطمی که لحظه ای می آید و تک تک ماسه هایش از میان تک تک سلولهایت رد میشوند و تو بی محابا خودت را میبازی و کنترل نمیکنی تا گوشهایت سوت بکشد و پاهایت سست شود و به زانو درآیی.کمی آنسوتر مهمان خانه کوبه دار،صدای های و هویش قطع شده و آرام گرفته و بخواب رفته.
دیگر صبح شده . دنیا دیگر وارونه نیست.
فقط دیشب،یک دنیا باران باریده و برکه ها پرآب شده اند و مهمان در آن گوشه سیگاری آتش زده و به دوردستها خیره شده

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

روزِ پُر از زنانگی

صبحی که زود دیر شد و کیبرد آشنا که صبح بخیر من است به جهان ظاهرا آزاد.اندیشه مشوش و دوش آب گرم با گوشه دنج هگلی اش و باز لمس با دقت اندام ام که اینروزها بطور  بیرحمانه ای با خودم اهلی است فقط.
شربتِ تسکینِ روز و شربتِ خواب آورِ شب که یادم رفت شربتِ روز برای شب بود یا شربتِ شب برای روز.دو پِک اش را کامجویانه سر میکشم و یک آب هم روش.دخترک چش آبی اول صبح خواب از سرم میرباید و من،با دوروییِ تمام به او میگویم که نوشته اش را لحظاتی پیش از ارسال اش "حس" کرده بودم و من ،در شوکِ حسِ صبحگاهی اش به اندام ام.آنجا که میگوید آغوش گرم ام را میخواهد و روزهای با آفتاب زرد تابستانی را.وقتی مینویسد که اول صبحی بمن فکر میکند با عشوه ای تهوع آور پلکهایم را میبندم و در لذت صبح اول وقت بارانی،در صدایِ آبِ پشتِ پنجره (سرفه) گم میشوم و باز دیر میشود."من عجیب ام..من غریب ام.."ا
ظهرِ از ظهر گذشته و آفتابِ کم رمق ژانویه که تکلیف اش با خودش معلوم نیست و من،از اینکه چیزی دیگر هست که تکلیف اش با خودش معلوم نیست، خوشحالم.
مادر پر شور که باز نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و زخم اش میزنم و این زن دوست داشتنی ام باشکوه ،زخم را در خودش ذوب میکند و آخر سر من،سرافکنده و پر عقده ،چشم به باکس خالی اسکایپِ جادویی.
تماسی دیگر سرشار از حسادت زنانه (که همیشه شیفته این نوع حسادت ام) و صدای گریان زنی دیگر در آنسوی نقطه آبی.باز هجوم بی امان خون به مغز برای آرام کردن زنانگی این زن.که وقتی آرام اش میکنم ارضا میشوم و قول اش میدهم که منتظرم تا باز بزنگد و برایم اشک بریزد از دردسر تازه اش.حتی با این کیفیت دیجیتال هم تابِ موهای خرمایی اش هنوز،اغواگر است و آن دیگر زن که تکلیف اش با اسکایپ معلوم نیست که هی آن میشود و آف.هی آن و باز آف و من،شادمان که کسی دیگر هست که مثل من تکلیف اش معلوم نیست.
مهمان میکنم صفحه پر کیفیتِ لپ تاپ ام را با "چند تارِ مو" که صحنه صحنه اش را به مغزم تف میکند...میخواند که:امروزم را چه ها کردم
ابرها را از فراز خانه ام راندم
آسمانم را اتو کردم
رخت چرک روزهای رفته را کندم
خاطراتم را رفو کردم
چشم و ابرو بینی و لب ها می خواندند
دست هایم را صدا کردم
خیابانها رودهای فراخوان بود
کفش هایم را به پا کردم
و لکی که روی دیوار عبورم بود
ها کردم...
وباز صدایی و باز کردن نامطمئنِ در و باز آن حس خوش که تا می آیم لمس اش کنم در میرود.باز او آنجاست در آستانه در ،با لبخند ملیح اروپایی اش
چند ثانیه دوز روزانه به آغوش کشیدن اش و لمس صورتِ از سرما گل انداخته اش.شور و گرمای زنانه به خانه ام میریزد و چهاردیواری ام را در می نوردد .تا میتوانم یک دل سیر نگاه اش میکنم و مرا دعوت می کند به عیش دو نفره مان.که آنجا باد موهای لَخت اش را بر صورت اش می پاشد.ناگهان بدون فکر موهایش را مرتب میکنم و حض میکند،حتی با اینکه این جملاتم را نمیفهمد.
و باز میرود و قول اش را روی میزِ این وسط جا می گذارد و من،تا میدوم تا به او برسم و پس اش بدهم او رفته و من با گرمای  به جا مانده از حضور اش ،عشق بازی میکنم.
کاش باز هم بیاید.کاش زودتر بیاید

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

تیرداد

مجبور نیستم.نمیتونم بقیه رو نگاه کنم.اصلا بمن بگید ترسو
موهای بدنم از بس متناوب سیخ موند پوستم درد گرفت و پشت جمجه سرم مثل سرب سنگین شد
نمیتونم.مثلا نگاه نکنم چی میشه؟
http://www.youtube.com/watch?v=OMGvp1wEgc4&feature=related

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

هنر ناب

بهانه نوشتن این مطلب،دیدن اتفاقی نسخه قدیمی یک شعرخوانی بود.همه محسن نامجو را میشناسیم.اینروزها از کمتر کسی میشنویم که بگوید از نامجو خوشش نمی آید.مردم به اینکه "چیزی" دارد آگاهند.شاید نفهمند که "چه" دارد اما از مدیا و در و همساده شنیده اند که نامجو نوعی روشنفکری است.نوعی هنر سطح بالاست که شاید ما نفهمیم اما ضایع است که علنا از او خوشمان نیاید.چند وقت پیش بود که بعد از صحبتی نه چندان طولانی،اما پر مکث با پسری که کمتر در هنر و زیبایی شناسی توسعه یافته بود،به نامجو لقب "نماد شیفتگی به فرهیختگی نداشته و نه لزوما خودِ فرهیختگی" از نگاه عوام دادم.کسی که خیلیها وقتی برای مرور آرشیو و یا هنرمندان مورد علاقه شان،به مرز اثبات شان به شما می رسند،ذکر اش میکنند.
یادم هست که دیر با نامجو آشنا شدم.جسته و گریخته شنیده بودم از پسر متهوری در موزیک شبه سنتی (که تا همین اواخر به استعداد اش در شعر بی توجه بودم و رسما "فقیه خوشگله" پاپیولار تلنگر نبوغ شاعری اش بود به من) دو پسرخالهّ برادر،روزی شادمان از اینکه چیزی را بمن معرفی میکنند که تا بحال نشنیده ام( بطور واقعگرایانه ای(و نه نارسیستی) به مدد دو پسرخاله پیشرو در موسیقی و هنر،و پدرم بدون اینکه خودم و یا شاید خودش بفهمد،با اجابت درخواستهای موسیقیایی ام و روحیه هنر دوست اروپایی اش،از سنین کودکی موسیقی متفاوت و عریض تری را به نسبت دیگر اطرافیانم گوش کردم و فهمیدم) و که خود آنها از دیگر پسرخاله تازه به وادی نو آماده امان ،نامجو را کشف کرده بودند(که این پسرخاله آخری را با تمام وجود جدی و ارزشمند میشمارم که بارها بمن ثابت کرده حرفهای ذهنی سختم را میتواند به زبان آوردنی کند).بهرجهت این پیش زمینه را نوشتم تا برسم به این دو ویدئو.
اولی را ببینید که در حوالی سالهای اصلاحات است ظاهرا،جوانک کمتر اعتماد به نفس داشته ای که در خانه موسیقی هر بار با حس معذب بودن ترجیع بند اش را تکرار میکند (که لابد شاید خودش را ملامت میکند که چرا اینقدر وقت اساتید را میگیرد) و چند جایی صادقانه منظور اش را به حاضرین توضیح میدهد.و جمعی که کمتر صدای شوری از آن به گوش می رسد که لابد شاید به این اشعار و این شاعر گمنام کمتر جدی گوش می دهند(و موقعیتهایی شبیه اینجاست که ارزش استعداد یابها برایم واضح میشود،همانها که دورتر از من رامی بینند).وقتی می دیدم به خودم میگفتم که اگر آنروز من آنجا بودم چه می کردم؟هرچند بالافاصله با یک دوجین مثال امیدوار کننده که من مخاطب متفاوت آثار و کسانی را که بعدها همه گیر تر شدند،بودم سعی در از بین بردن این مورد خاص میکنم.واقعا نمی دانم.ویدئو را اینجا ببینید
ویدئو بعدی که دیدم مال اجراهای بعد از مهاجرت اش بود که اسم و رسم داشت و مخاطب خاص و یا مخاطب نفهم عام.اینجا دیگر شاعری بود بینیاز به اثبات خود به مخاطب،بدون توضیح اضافی به حاضرین و حاضرین هیجان زده که تک تک کلمات استعمال شده اش را میبلعیدند و با ری اکشن زیادی پاسخ می دادند و کف و سوت باقی قضایای یک کنسرت عادی.
این ویدئو هم اینجا هست
شعر تقریبا بدون کم و کاست همان است و شاعر هم همان و اما آنجا کمتر استقبال شده و اینجا بیسابقه استقبال شده.
قضاوت به عهده هرکسی که روزی روزگاری این مطلب را خواند.
پی نوشت1:نامجوی دوم،آرامتر و غمگین تر و پخته تر است.حتی احساس میکنم که از شادی و شور جمع در شنیدن طنز زهردارش گاهی غمگین و سرخورده میشود که میتوان دید هیچ جا از هلهله ناگهانی محل اجرا ذوق نمیکند
پی نوشت2:این رفتار را فقط در یکنفر دیگر دیدم و اوعبدی بود.این هردو گفته ها و شعرها و اصوات تولید شده شان طنز دارد.شاید طنز کلمه مناسبی نباشد.فانِ تلخ دارد.در اجراهای کافه ای عبدی هرجا که صداهای نامتعارف و یا تغییر به ظاهر خنده داری از خود در میاورد،بودند کسانی که نمیتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند.اما عبدی غرق شده در شعر و موزیک به چیزی که میگفت ایمان داشت و وقتی به چیزی ایمان داشته باشی نمیتوانی به آن بخندی
پی نوشت3:این ویدئو عبدی شاید مثال خوبی برای تطابق غیرمتعارف بودن یک جنس شان باشد
پی نوشت4:این ویدئو خاطره انگیز است هربار که در آغازش کله خودم را میبینم آن پایین که از فرط هیجان چیزی در گوش دخترم زمزمه میکنم

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

سفتی اول صبح

چشمهایم را باز میکنم.سقف سفید هنوز اونجاست.دیروز هم همونجا بود.تازه دیوار عمود به آن هم ،همانجا بود.امروز صبح حتی چند سانتی متر جابجا نشد که دلم خوش باشد.امروز صبح ،دیروز صبح است یا پریروز صبح؟آها امروز صبح است.چون دیروز صبح بدن ام اینقدر درد نمی کرد.چشمانم را میبندم.اما بخودم اعتماد ندارم.تا همینجا هم نا امید کننده بودم.قرار بود دو ساعت پیش از خواب بیدار شده باشم و روز "مفید"ی را داشته باشم.یاد دیشب میاافتم که این کلمه"دیشب" مسکنی است برای فراموش کردن اینکه  دیشب،پنج ساعت پیش بود."انگیزه های صبحگاهیِ روزمره زده شده ام" را مرور میکنم تا توان غلبه بر تخت خوابی که ساعتی پیش با میل تمام در آغوش کشیده ام را بیایم.این عشق و نفرت مرا یاد کلایمکس جنسی ام با دختر میاندازد که در کسری از ثانیه از آغوش اش فراری ام میکند.و هربار که در آغوش سابقا شریکم بیشتر می ماندم،اقرار میکنم که بخودم وانمود میکردم  لذت میبرم.انگیزه امروز صبح:بوی قهوه بعد از حمام.چه عالی!مثل هرروز.پاهای عادت کرده به بالشتِ بدنی،بطرز رقت برانگیزی زیر تخت بدنبال دمپایی های سفت مادر فرستاده ام (که گویی بطور غریزی تمام فانتزی ها و لذتهای پنهانم را می شناسد) می گردد تا به یاد سفتی سینه دخترک آرام بگیرند.به یاد سفتی آلت اول صبح.چرخی میخورم و تخت سوی دیگر اتاقم جلوی چشمانم کادربندی می شود.آها یادم رفته بود که در مرحله پیدا کردن دمپایی های سفت ام بودم.با بدن تقریبا عریان به آشپزخانه میروم تا قهوه صبح دیروز را که ملتمسانه یکروز در آرزوی انتقال به سطلِ آشغالِ تقریبا پر شده ام بسر برده بود،،گور به گور کنم و باز همان فیلتری که همیشه اول صبی با من بازی دارد که حدس بزنم که دوتاست بهم چسبیده یا تکی است و من مثل یک مرد جاافتاده حال بهم زن حوصله شیطنت اول صبح بچه فیلترها رو ندارم و همان قاشق کوچکی که هر روز صبح با احتیاط و احترام از کنار چاقوی برنده،که یکبار خشم اش مرا به احترام اش وا داشته،بر می دارم و تمام دقت نداشته ام را جمع میکنم تا دو قاشق کذایی ،مهمان دامن پر مهر فیلتر هنوز استفاده نشده بکنم.و بعد فشار دگمه آرامش بخش که با چراغ سبزاش مرا راهی حمام بهشتی ام میکند.و تمام مسیر راه رختخواب تا آشپزخانه و آشپزخانه تا حمام اصل وجودی ام را بارها زیر سوال میبرم و خودم را اثبات و انکار میکنم.
لحظات سراسیمه قبل از ورود به قلمرو دوش که همواره مرا در شک نگاه میدارد که چیزی فراموش نکرده ام که به قلمرو اش ببرم چون با خودم عهدی پنهان بسته ام :هر که به قلمرو اش وارد شد ،تا پایان عشق بازی داغ ،راه خروجش اش نیست.چون حوصله کف خیس و لزج را ندارم.و شوخی چند لحظه ای اول صبح دوش با بدن ام که با آب سرد دلم را هوری می اندازد اما بعداش بطور فریبنده ای مرا در آغوش میگرد.صدا زیاد است و دنیا دیوانه وار.امروز چه تنوعی بدهم؟اول مسواک بعد شامپو؟یا اول صابون به باسن و بعد فشردن صورت؟اما بطرز مذبوحانه ای هر روز همان برنامه همیشگی که با هوشمندیِ پوچی،پربازده ترین توالی یافته ام است.
عدم اطمینان از لحظه قطع کردن جریان داغ بهشتی که بهترین لحظه هر روزِ این اواخر ام است،و نگاه مریض گونه ام به آخرین جریان کوچک آبی که بطور بیرحمانه ای به چاله سیاه کشیده میشود.حوله کم ارضائم  و چک کردن اندامهای بدنم که هر روز صبح انجام میدهم تا مطمئن شوم همه چیز سر جایش است و اقرار میکنم گاهی یکی نباشد تا آنروز صبح ام کمی هیجان انگیز شود.و باز آن دمپایی های سفت .کاش امروز دخترک ایتالیایی بیاید و همینجا آرام گیرد.شتاب رسیدن به محوطه اطراف قهوه جوش برای مهمان کردن خودم به عطر "برخواسته" صبحگاهی اش که مرا یاد عطر سینه های گندمگون و آلت برخواسته می اندازد.
و باقی قضایا، مسابقه مرگ آوری است برای محاسبه دقایق باقی مانده تا رسیدن اتوبوس کذایی و ادوات و ماکولات باقی مانده برای تناول و پوشیدن تا دیگران مرا نشناسند و با دقت و مهارت تا شب بپوشانمشان.و این منم که هیچ وقت سر وقت نرسیده ام به زندگی و همیشه جا مانده ام و با جامانده گی ام،خودارضایی کردم.
پی نوشت:زیاد ویدئو با ربطی  به احساسات این نوشته نیست.اما حس خوبی میدهد نوشته با موزیک ام برای به رخ کشیدن دانسته های هنری ام

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

نوستراژدی

اینجا دختری هست که مرا یاد شهرم می اندازد.مرا یاد دلمشغولیها و ارزشهایم می اندازد.جایی که برای پناه بردن بود و ساختن غار تنهایی.فلسفه و افکار مغشوش و به اصل وجودی خودم اندیشیدن بعلاوه قهوه و سیگار و گاهی چیپس و پنیر و گاهی هم بستنی ایتالیایی برای کلاس گذاشتن در برابر زنی ظریف.او یکسره نوستالژی دردناکم است و من تازگی ها از نوستالژی فراری.یا دقیق تر بگویم به مطالعه نوستالژی علاقمند ،که هروقت به مطالعه یک درد علاقمند میشوی شکوه تراژیک اش کمرنگ میشود و تو ،مریض گونه برای کم شدن درد ات مویه میکنی.
اینروزها را با بدن درد از خواب برمی خیزم و تا ساعتها به این فکر بیهوده می گذرانم که درد بدن ام ناشی از تحریک پایانه های عصبی مستقر در گوشت و پوستم است یا بخاطر ارسال پیاپی سیگنالهای تقلبی مغزی که گویی پسرک شروری عنان ریموت اش را دست گرفته و هی آزار میریزد.روزهای پر فکر و دلشوره وار با روایتهای خنده دارم در جمع دوستان،تبدیل به  لجن زار پر رونقی میشود که حساب و کتاب آخر شب دخل اش، میترساند ام.آه که چقدر نوازش میخواهم و گم کردن سرم در میان سینه های یک زن آرام و شکننده با موهای کوتاه سیاه براق و چشمان آبی  با اندکی پف در زیرشان.
تام یورک همیشه حیران،
سینه نداری و موهایت اغلب روشن است و چشمانت پف که ندارد ،که یکیشان از ریخت افتاده
اما بیا و مرا در آغوش بگیر و نوحه ات را از میان فضای بین سلولی تک تک سلولهایم عبور بده
پی نوشت:خودتان حدس بزنید
پی نوشت2:آن دختر را دیوانه وار محترم میشمرم و حفظ اش میکنم و وسواس هراسی ام را روی فرم نگه می دارم