۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

تیپ شناسی ،عملی - واحد آزمایشگاه

نماد و عیار بنجل و سطحی بودن یک نفر میدانید چیست؟
اینکه گوینده چنین تیپ جملاتی باشد:
-یک کم از این موزیک پوزیکای جدیدِ باحال بزن واسمون.(چجور موزیکی؟)از همین جدیدای باحال که خودت گوش میدی
-یک چنتا از این سایت مایتهای باحال بده بما،بیکاریم بریم توش (چجور وبسایتی؟) نمیدونم از همینا که خودت بیکاری میری توش و باحاله
یه چنتا بلوتوث باحال  واسم بریز رو گوشی با برنامه و فارسی ساز-

این آخری،مو بر اندامم سیخ میکند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

جامه دران

روزهای پردغدغه شیرین میگذرند و می آیند.دغدغه گاهی احمقانه ترین دلیل فراموشی ام است.فلان کار را کی تحویل بدهم،فلان مشق را کی تمام کنم،کدام بخشها را هنوز نخوانده ام،امتحانم کی است،فلان دخترک چرا کلید کرده که بیاید پیشم روی تخت،لباسهایم را کی فرصت کنم بشویم،اصلا دغدغه خوب است.همین چیزهای دو خط بالا قسمت اعظم زندگی من است.زندگی تو.حتی زندگی دخترک حریص برای آغوش و حرف زدن،بیشترش همین دو خط است.دنبال درام بزرگتری هستیم در روزمره گی هایمان؟چرت است.همین است.ده ماه از سالمان همین چیزهاست و دو ماه هم کمی بیشتر از همین چیزها بعلاوه منظره جدیدی در سفری شاید ویا پوستی با حساسیت قبلا دیده نشده برای کشف و یا نهایتا غذای ویتنامی جدیدی.همه اینها سرجمع یک روز.یک روز از یکسال.غیر منصفانه است؟ها ها.صبح بخیر.ده ماه برنامه ریزی از جنس روزمره گی برای یک هفته به خیالمان نو و غیر روزمره که سرجمع یکساعت اش قرار است واقعا هیجان انگیز باشد.و آن ده ماه بیچاره که با توهم آن یک روز از گلو پایین می رود.دیشب بعد از کلی نخ دادن با بی میلی، مستقیم و صادقانه گفتم اش رابطه روی تختم برای امشب میخواهی؟در ادامه یک جمله هم اضافه کردم که مرا بابت صداقت احتملا مشمئز کننده ام ملامت نکن.نمیتوانم غیر از خودم باشم.فکر کنم جا خورد اما برای دلخوشی خودش تحسینم کرد.و بعد؟یکساعت بعد سعی میکرد خودش را در آغوشم گم کند و من با بیرحمی سک سک میکردم و جایی برای گم شدن اش فراهم نمیکردم.بلافاصله بعد از آخرین فریاد،مغزِ رقت برانگیزم دنبال ساختن داستانی برای خلاصی بود.یک تلفن الکی و احترام بدقت پرداخته شده برای خواستن عذرش.و او یکساعت تمام داشت از کشورش و کشورها میگفت.من بی توجه به محتوا، دخترک غمگینی می دیدم که خیلی وقت بود کسی گوش نداده بودش.از من پیراهنم را خواست،که بپوشد و من بطور نفرت برانگیز داشتم فکر میکردم که چطور از دست عطرش خلاص شوم بعد از امشب.بعد وجودم ناگهان همه شد خواستن تختم فقط برای خودم.بالشت با وفایم و پتوی همیشه همراهم.دلم برای خودم گرفت.از دست خودخواهی ام عصبی شدم.به خودم پرخاش کردم و بعد ناز کودک کز کرده ام را دوباره کشیدم.به او قول روزهای خوب را دادم در حالی که به پشت اش میزدم و به آن دورها خیره شدم.اینروزها بیشتر لبخند و شادی و یا نفهمیِ تنهایی آدمها را میبینم.بی واسطه.به راحتی آب خوردن.آن یکی لبخند نا مفهوم میزند و آن یکی شادی اش پلاستیکی است و دیگری از فرط نفهمی تنها نیست.تنهایی درد نفهمی هیچ وقت نبوده.اما درد هرچه بوده ،درد بوده

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

باز دوباره

شانسی دیدم سخنرانی دارد.با اینکه مربوط به کار من نبود نمیدانم چرا مصمم بودم که بروم و تماشایش کنم.صبح را با دلهره شیرین زودتر رسیدنِ وقت تماشا، سپری کردم.رفتم و به مضحک ترین شکل وسط کلی آدم که تا حالا مرا آنجا ندیده بودند نشستم.آگاه بودم و به تخم ام هم نبود.تا مرا دید،توانستم ببینم که اندکی از تمرکز مهیا کرده اش را از دست داد.اما من فقط نگاهم را می دزدیدم و سعی میکردم جنتلمنانه خودم را علاقمند به موضوع اش نشان دهم.پس وقتی دوستی پرسید از قصد،بلند بلند گفتم که سابقا در مستر این موضوع را دنبال میکردم.دروغ گفتم و آگاه بودم به دروغ سفیدم.اما دل تو دلم نبود تا شروع کند به صحبت و کمتر بمن توجه کند تا یک دل سیر تماشایش کنم.با دستپاچگی ملیح و پنهان کاری شده،خودش را با چوب بلندِ اشاره گر، سرگرم میکرد و با چشمانش تا نزدیکی هایم می آمد و بعد پر میکشید.چشمان ملیح اش سرشار از بی تفاوتی بدقت ساخته شده بود و من،فهمیدن این ساختگی، ساده ترین کارم بود.شروع شد و توانستم لرزشهای خفیف صدایش در ادای بعضی حروف کشیده را، تشخیص بدهم.در درونم ذوق کردم که فکر کنم بخاطر حضور من است.به کمالی رسیده بودم که فقط عکس العمل برایم شیرین بود که دلیل اش من باشم.حال میخواهد فرستادن یک بوسه باشد و یا نثار کردن یک دشنام.با تمام وجود سعی کردم آرام بنظر برسم و منطقی با رگه هایی از علاقمندی به موضوع مورد بحث.کلا از اینکه غیرقابل فهمیدن و حدس زدن باشم از نظر مخاطبم، لذت میبرم.شاید بخاطر غرورم است از توانایی اغراق شده ام در حدس زدن دیگران.هرچه هست وقتی تقلا را میبینم که منجر به سرخوردگی از درکم میشود،ارضا میشوم.چند وقت پیش بود که وقتی آن یکی در آخر شب مرا از وسط هیاهو و جمعیت به اتاقی کشید و طنازی ام را حین معاشقه دید نتوانست آن وسط نگوید که چقدر شوکه شده است از منِ واقعی.
برگردیم به صحنه.من بودم و سالنِ بنظرم خالی، که فقط او بود و من و خیال پردازی ام.منِ آرام،اما پر از کشمکش که داشتم کلنجار میرفتم با خودم.دلم سیر و سرکه بود.اما راضی بودم.تا به آن لحظه،شرم ام نمیذاشت یک دل سیر ببینم اش و آنجا داشتم میدیدم اش.گاهی گستاخانه برای لحظاتی طولانی تر از همیشه خیره اش میشدم و گاهی با شرم چند نگاه کوتاه فقط.مثل کشیدن سینه مادر در اوج لذت نوزاد شیرخواره.و او تمامی حواس پرتی بود و ساختگی.بهم خوردن گاه و بیگاه نظم نگاهش و لرزیدن ریز صدایش مرا معذب میکرد.گاهی در حین گوش دادن به سوال کنندگان سعی میکرد جذاب تر بنظر برسد .و در من صدایی بود که دوست داشت فریاد بزند که نیازی نیست دختر.تو همینگونه که هستی هم در حال دل بردن از منی.اصلا همین که باشی از من دل میبری.موهای سیاه و صاف اش گاهی طره میشد روی صورتش و گاهی با تکانی خفیف چهره اش را میپوشانید و در من،چیزی می افتاد پایین و تغییر دمای  نوسانی بدنم را با لذت حس میکردم،مثل وقتی که تند تند داری از پله ها می آیی پایین و ناگهان یکی را رد میکنی.به چانه زیبای کوچک و مرزِ لطیف آرواره اش تا توانستم نگاه کردم.با احترام نخواستم به چروکهای روی کشاله ران و زیر نافش که روی شلوار جین چسبانش منظره وهم آلودی را تشکیل داده بودند نگاه کنم.حتی الان یادم آمد که  یک نگاه هم به سینه های احتمالا مینیاتوری اش  نکردم.من بودم و خروار خروار موی سیاه لخت و لبهایی که معلوم بود برای امروز اندکی سرخ ترشان کرده بود.من بودم و فرشته ای ظریف که داشتم حدس میزدم چقدر میتواند سنگین باشد اگر روزی این شانس را داشته باشم که بتوانم بغل اش کنم و باجیغ سرخوشانه اش مثل طفلی بلندش کنم.من بودم آن گردن یکدست و اشتها آور که چقدر میتوانست نرم باشد برای روزی که آرام آرام از پشت به آن نزدیک شوم و بمکم اش.آن شانه های ترکه ای که جان میداد تا سیگنالِ درخواست بغل کردنشان،اندکی جمع کردنشان باشد.آن کمر و پهلوی با انحنا که میشد روزها به دست گرفتشان و جزء به جزءاش را بخاطر سپرد.اما او نمیفهمید همه اینها را و احتمالا با خودش میگفت که این از کجا پیدا شده و آمده تمرکزم را کمی تکان داده.حتی از آن راه دور میتوانستم ناخنهای به دقت اندکی بلند شده اش را ببینم که تصورشان روی پوستم،ساده ترین کار دنیا بود.من بودم و خیال پر شدن ام از زنانگی اش.از روزهای بی حوصلگی اش.از عصرهای پریود اش و از شبهای تمرکز اش روی خواندن کتابش.و من میتوانستم تمامی این روزها با لذت و بی عار فقط تماشایش کنم و با احتیاط و وسواس خودم را در هوایش جا دهم.بعد شبها که مطمئن شدم خوابیده،با احتیاط یک دستم را به زیر سرش ببرم و با دست دیگرم تک تک مساحت اش را کشف کنم . وسواس گونه هرچند لحظه یکبار مطمئن شوم موهایش همه به عقب مرتب شده و من خروار خروارش را دارم تا بو کنم و گم شوم و صبح مثل پسرکی در روستا با نم صبحگاهی بیدار شوم و کورمال کورمال مطمئن شوم هنوز آنجاست و لبخند محوی کنم و در مرز بین خواب و هوشیاری بند بازی کنم.


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

گالری

زنها فراتر از یک بدن و لطافت و نرمی ان.اینرا خیلی وقت است که می آزمایم.هدف از این "ها" تبعیض و طبقه و باقی کلیشه ها نیست.حس مردانه به یک زنانگی است.اینرا آنروز صبح زود وقتی هنوز آفتاب سر نزده بود، در نور ملایم روی قوس بغل اش دنبال کردم.همینطور بی هوا، سخاوتمندانه ، زیبایی را به اطرافش می پاشید.با تکان های ناخودآگاه ریزی یادم می آنداخت که این تابلوی زنده روبرویم ،در لحظات جاریست و چیزی بیشتر از نگاه کردن به یک فریم از "مگان فاکس" است.لبهایم را به نزدیکی شانه اش بردم تا فقط حرارت مرطوب را ببلعم و دوباره عقب نشینی کنم و بشوم سراسر تحسین و غبطه.می خواهید بدانید هنوز زنده اید و از رابطه انسانی لذت میبرید؟میخواهید ببینید که هنوز  خود را "کننده" و طرفتان را "دهنده" میبینید یا دو تا پریز برق هستید که در هم جاری میشوید؟دوست دارید بیازمایید که هنوز میفهمید زیبایی دنیای اول صبح چگونه است؟پس یکبار صبح ساعت چهار وربع میزان فرو رفتن دندانتان را در پوست روی استخوان ترقوه، امتحان کنید .مقدار حساسیت انگشت شست تان را در دنبال کردن خطِ کنارِ سر شانه تا انتهای انگشت میانی بیازمایید و ببینید چشم بسته ناهمواریهای ریز مسیرتان را میتوانید در ذهنتان شبیه سازی کنید یا نه.اینبار به مرز رستنگاه موها در پشت گردن با دقت نگاه کنید و ظرافت آن دسته موهای کرک مانند ابریشمی که با قوس ملیحی در انبوه موهای بالایش گم میشود را ببینید.اینبار دمای  لاله گوش را با زبانتان حدس بزنید و به نوک انگشتان پاهایش اجازه بدهید بین ساقهایتان خودشان را گم کنند.اگز اینها را نمیدانید و تا حالا ندیده اید........نگران نباشید.نمیخواهم نشانتان دهم چقدر حال بهم زنید.فقط اینبار دقت کنید .شاید بار دیگر که گالری نقاشی رفتید از خیره شدن ،بیشتر لذت ببرید تا اینکه نگران سرد شدن نوشیدنی تان باشید




۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

برگ درخت

چهار روز پیش تولدم بود.یادم نمیاد چطور شروع شد.اما روز قبل اش مادرم بمن زنگ زد و اولین شد.با خودم فکر میکنم بعد از مرگ اش کسی هست که اولین باشه؟خواهرهام کم نزاشتن و احتمالا عکس العملهای من کاملا راضیشون نکرد.اینروزها حال عجیبی دارم که حتی در بد یا بدتر بودنش شک دارم.یکجور سرگشتگی.کلمه ای که زیاد  در ذهنم انعکاس داره "یاس فلسفی" هیت.حتی الان یادم میاد آخرین بار کی به ذهنم اومد.دوستان خوب و بد دارم.دوستان خوب رو بخاطر اتفاقات مختلف که برای من و اونها افتاد شناختم و دوست شدیم و دوستان بد رو بخاطر قرار گرفتن اتفاقی در یک زمان-مکان خاص.معیار خوب یا بد بودن دوستانِ خوب و بدم خواندن حس شان هست که ساده ترین ترین کار دنیاست برایم.هرچند خیلی وقتها دنیا و آدمهایشان را برایم کسل کننده میکند.دوستان بدم با  لبخندهای مشمئز کننده شان و آرزوهای الکی و تهوع آور، با من کاری میکنند تا هرچه زودتر نگاه ازشان برگردانم تا بیشتر نخوانمشان.دوستان خوب ام اما همیشه پر از انسانیتی هستند که هیچ وقت کهنه نمیشود.برای اینکه جمله آخرم از یک کلیشه سطح پایین در بیاید بگذارید مثالی بزنم:روزی را شروع میکنید که میفهمید کسی ،در جایی،وقتی را برای شما صرف کرده.بدون چشمداشت و یا منفعت طلبی.بدون نگاه سرمایه گذاری به طمع بازگشت سرمایه.بگزارید آزمایش خوب بودن دوست را با تکرار پست قبلی بیان کنم:به کسی میگویید که امروز ورزش کرده اید.دوست بد در خوشبینانه ترین حالت ناخودآگاه میگوید منو بگو که خیلی وقته ورزش نکردم و یا با سکوتی دندان قروچه وار به فکر میرود.در جواب شان تنها چیزی که وجود ندارد تویی.دوست خوب اما چیزهای خوب میگوید که بدون واسطه خوشحالت میکند.در روز تولدم به مفهوم دوست خوب و بد فکر میکردم.به خوبها بیشتر فکر کردم.چون بدها برایم فقط رقت بارند.به برگ درختی فکر کردم که کسی بخاطر من در لای دفتری گذاشت و از نیمه جنوبی کره زمین برایم فرستاد که تا بازش کنم انرژی  اش را به صورتم بپاشد.به دوستی  فکر کردم که در میان کرور کرور جمعیت سرحال و خوشحال عید ایستر،مراقبم بود .و یکباری که از او پرسیدم چرا اینقدر هوایم را دارد،با انگلیسی لهجه دارش چیزی شبیه این گفت که دل به دل راه دارد.

پینوشت:دیروز را خوش گذراندم.بقول محسن باقرلو خوش گذشتن یک اتفاق است و خوش گذراندن یک هنر

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

دروغ سنجی

آدمها دو دسته ان:اونهایی که بعد از شنیدن دستاوردها و پیشرفتهای تو ،به تو فکر میکنن و اونایی که بعد ازشنیدن موفقیت های تو به خودشون فکر میکنن.تمام اینا در کسری از ثانیه،ناخودآگاه،بدون دخالت روحیه تصنعی سازشان، اتفاق میفته.شما جزء کدوم دسته هستید؟