۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه

سنجش نزدیک از نوع سوم

چند روزیست که اروپا هستم.از این شهر به آن شهر.با بدرقه صاعقه و رعدوبرق آتلانتا،به آمستردام آمدم و تا عمر دارم لحظه اروپایی ام را فراموش نمیکنم.همه چیز همانطور بود که میبایست می بود.با لذت آمیخته با بیخوابیِ هوایی،دور و برم را میبلعیدم و بعد از لختی بدون چمدانم رسیدم مونیخ.باز هم جادویی و با طراوت.اصلا چیز جدید و جای جدید و مردم جدید و روزهای جدید دوای دردم اند.خلاصه اینکه بعد از چندی ناخنک زدن به مونیخ آمدم فرانکفورت و باز هم فردایش در مرکز شهر اش ذوق کردم.اینروزها مدام در حال مقایسه تصویر پر سن و سال اطرافم با واقعیت حس کردنی اش هستم.سالهاست اینها را با رسانه و آدم دریافت کردم و هرجا خواستم پیازش را زیاد و کم کردم و به حافظه سپردم.اما اینروزها همش دارم میسنجمشان و کامیابانه همه اش همان است که باید باشد.القصه اینکه دو روز است در شهر شمالی "اوسنابروک" هستم و فردا را کلهم قرار است نذر آمستردام کنم با سفر جاده ای صبحگاهی در معیت "نوید" تا دو سه ساعت آنطرفتر،دنیا و فرهنگ و دودمان دیگری را ببینم و همه چیزاش را ببلعم و اصلِ اصل اش را به حافظه بدهم و شب قبل از سفرش ذوق مرگ شوم


۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

جاده

همین الان اومد و تا اثرش از دست نرفته دارم ثبت اش میکنم.اول جاده.وقتی تازه میزنی به جاده و بدن ات از شوق شروع اش گر میگره و بعد لخت میشه که اثرش میشه پیچوندن آروم پیچ صدای موزیک یا پایین کشیدن شیشه برای فرو دادن هوای ملس دم عصر جاده.چشات با کرختی پلک میزنه .شیطنت بازیهای ریز با فرمان ماشین در حالی که استمرار آسفالت با کرشمه در مرز کاپوت ،ادامه دارد.اینکه فقط بری.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

صابون

عکس جدید اش در گرگ و میش صبح با صدای وهم آلودی به گوشی ام رسید.صدای رسیدن اش شد بخشی از رویای صبحگاهی که چیزی از آن به یاد ندارم.درست مثل آخرین همخوابگی ام با او که آنهم فقط میدانم اتفاق افتاد اما چیزی بیاد ندارم.صبح اول وقت را به مرور کارهای انسان مدرن شهری گذراندم با خارش آلت و دوش  در گوشه دنج هگلی و امتحان اینکه قهوه امروزم با دیروز چقدر فرق دارد.عکس اش غمگین بود.با فاصله تعمدا نزدیک شده به پسرک.لبخند محو اش برای دوربین بود بیشتر تا برای واقعیت جاری.کمی از شانه چپ اش در سینه راست پسرک فرو رفته بود.مثل انگشت ام که رو استخوان ترقوه اش فرو میرفت و مازوخیست وار جلوی شهوت اش برای دریدن پوست را  میگرفت و میل اش را با کندن شبیه سازی شده ای از گوشت سرشانه اش با گاز با دقتی،آرام میکرد.انگشتانش بی جان و بی هدف روی پاهایش ولو شده بود و بلندی انگشت اشاره اش هنوز همان بود که برای پایین کشیدن زیپ مکانیکی شلوار جین به حافظه سپرده بودم.اما در عکس بلاتکلیف بودند و حوصله لمس دستی یا کمری یا هرچیزی را نداشتند.خودشان را لای رانهایش داشتند گم میکردند.رانهای پوشیده با شلوار آدیداس.از این شلوارهای جنس شمعی که روی پوست سر میخورد.که میشود با دو انگشت در هر طرف قسمتی از شان را در قسمت انحنای زنانگی کمی زیر کمر ،را گرفت و مطمئن بود با اندک انداختن وزن دست ،سر میخورد روی پوستِ سراسر لطیف و اندکی قهوه ای.کش های روی کمر شلوار با سر خوردن شان انحنای بغل ها را برایت طراحی میکنند و شادمانه نیم دایره ای میسازند و بعد مثل ترن هوایی با سرعت به پایین سقوط میکنند و با هیجان منتظر عبور پاشنه های بلند از پاچه هایشان هستند.اول چپ و بعد با مکثی به اندازه یک قرن پاشنه راست.حتی از این طرف پیکسل ها هم میشود شکم بدون انحنای اضافی اش را دید که گاهی حواس اش به او بیشتر از من بود.همان که میشد با نوک بینی و چشمان بسته یک نقشه توپولوژی در ذهن ساخت و وقتی به اطراف ناف میرسی حال و هوای اطراف عوض میشود مثل وقتی که اطراف امام زاده هاشم پنجره را پایین میکشی و تازه شمال را حس میکنی با آن هوای چسبناک و بوی دلپذیر تفکیک شده اش.شامل بوی سبزی و رطوبت و گاهی هم کمی دریا.گرما و رطوبت و نقطه داغ که چشم بسته میتوانی حس کنی جایی آن اطراف است.پسرک هم معذب فقط نزدیک شده اما نمیداند که میتواند نزدیکتر شود یا نه هرچند که درونش احتمالا غوغایی بپاست.عکس برایم چیزی است بین هرزه گی و استیصال.چرا برایم فرستاده؟که بسوزاند؟سوزاندنم مهم است؟یعنی هنوز حضور من قوی تر است از حضور پسرک بیچاره ای که در چند میلیمتری اش نشسته؟نگاهش کن و در آغوش اش بگیر و درجه نرمی پوست و گرمای لب جدیدی را در ذهن ات ثبت کن.فشار بغل جدیدی را تجربه کن و فراموش کن .در عکس ات، دستهایت را آرام آرام به رانهای پاهایش نزدیک تر کن و با اولین بوسه خودم را و خودت را بکش.من رویم را برگرداندم