۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

دزدی اوکراینی

در فرودگاه استانبول هستم.بعد از یک ماه اروپا گردی.با اینترنت دزدی که از دختر زیبای اوکراینی گرفتم،ساعتهای کانکشن پروازم به تهران را ساده میکنم.اروپای دوست داشتنی قلبم را ربود.همان بود که میبایست میبود حتی بهتر.به راحتی دلباخته ام کرد.حتی اخم وتخم مردمانش ،هوای غالبا بی وفایش هم نتوانست مرا سرخورده کند.یادم هست که ینگه دنیا برایم دنیای پر از فانتزی های مجسم شده بود .اما اینجا همان خاطرات بارها مرور شده و عکسهای پدر بود با همان فرهنگی که لحظه لحظه اش را بلعیدم و کلی توشه برای خودم مهیا کردم که تا مدتی برایم بس است.امروز را با بغض،در آنجا به پایان رساندم(نمیدانم چرا استانبول را نمیتوانم اروپا بدانم) بغضِ با طعم برادر خوانده ام.که مثل دوتا زن مرد نما همدیگر را بغل کردیم و لت بردیم از پیمان رفاقتمان.بگزارید از خود بیخود شوم و باز مجیز بگویم.اطمینان دارم که بیشتر از چند هفته در هلند دوام نمیاورم از بس که رویایی است.وین را برای سالها ،بس میدانم برای خودم که میتوانم تکه تکه شهر اش را مثل بدن دخترکی اوکراینی، بکاوم و باز هیجان زده شوم.بقیه اش را بگذارم برای بعد که این دخترک ایرانی کنارم کشت مرا از بس سرک کشید و از تحریک نشدنم کلافه.امیدوارم این مرض در فرودگاه امام درمان شود که روزها برایشان فانتزی سازی کردم و قصد ندارم حتی لحظه ای از رویا سازیهایم دست بکشم که همین مرا دلباخته معشوقه قبلی ام کرده است که هنوز به باران موقرانه امروزش فکر میکنم


۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

وین شهر بی دفاع

چند روزی است که در وین هستم و هنوز خرکیف اطرافم.همه چیز و همه جا را میبلعم .امروز به موزه "خانه موتزارت" رفتم که بیشتر سواستفاده از خانه ای قدیمی در وین (که ظاهرا معمولی ترین چیز مردمان اینجاست) بود، که استاد سه سالی را در آنجا اقامت داشت.تقریبا همه چیز کپی بود: از اجسام و دست نوشته های اصلی تا تک و توک اجسامی اصلی که میشد یافت و برای من، هیجان انگیز ترین قسمت اش نمای پنجره اتاقی بود که ظاهرا از چند صد سال پیش همان بود ،همان خیابان و ساختمان را میشد دید در این همه سال.اینجا مردمانش اصلا چشمانشان را به رابطه با چشمانت  وا نمیدهند که برایم کمی آزار دهنده است.اما تا دلتان بخواهد پاهایتان مهمان سنگفرشهای اصیلی میشود که لذت بخش است.در راه آمدن سوار بر مار آهنین،فقط چند ثانیه فرصت داشتم که سالزبورگ را دید بزنم که هنوز مبهوت آنم و امیدوارم چند روز دیگر، بیشتر آنجا را مزه کنم.پله های برقی اینجا هم مثل آلمان رسما دو خطه است و برخلاف مردمان ینگه دنیا،میبایست خط چپ اش را خالی بگذاری برای کسانی که "عجله دار" ترند و پله ها را "راه" میروند.همین الان که مینویسم ،باران میبارد و من با سیگاری گوشه لب حس نوشتن با ماشین تحریر را در دفتر روزنامه اصل و نسب داری را دارم که مهمترین مطلب دنیا را مینویسم و که اگر هم بیخیال این حس باشی،فضای این شهر حس اش را به تو تزریق میکند.صدای آژیر وسایل "آژیر نشان "اش به نرمی فرهنگ اینجاست و مدام خشونت صدای نسخه آمریکایی را بمن گوشزد میکند.همه شهر را میتوانم لکه بدوم و صورتم را موازی زمین رو به آسمان نگه دارم که تا چشم کار میکند ساختمان بلند نمیبینی که اگر هم ببینی برای تکمیل ابرهای آسمان آبی وین است تا برای شکافتن اش.که کاش میشد چند سالی از عمر کوتاهم را صرف شمردنشان میکردم و ذوق میکردم و هر روز صبح به مردم یاد میدادم تا با چشمانشان بمن بخندند و تمام روزشان را با یاد خنده آن رهگذر ناشناس مو مشکی به قطعه "فلوت جادویی" سابقا شهروند افتخارآمیزشان به پایان برسانند.