۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

جادوی برادر

بهت پیغام و پسخوان میده، شب سال نوی پر از نور بدلی شهر غمگین رو برات روشن میکنه.
آخرشم میگه خوابت رو دیدم و حس کردم بهم نیاز داری،پس هستم
صفحه تلفن ات رو با اسم اش شکوفا میکنه و تو رو مهمون یه مکالمه پر از جوش و خروش از اهمیت دادن و دلواپسی شیرینی میکنه که ترجیع بند هر جمله اش "فدای داداش گلم" میشه.
نگران ورزش نکرده ات هست و استعداد هدررفته ات.بهت میگه که بهت افتخار میکنه و چقدر دوست داره باز عکاسی خلاقانه ات رو ببینه و پز بده به بقیه.میگه خون اش باهات یکی نیست اما گور بابای توالی ژنتیکی که یه انسانیت میتونه مچاله اش کنه و چند ده هزار کیلومتر رو توی چشم بهم زدن طی کنه، از جنس "کوپر" گیر کرده تو ی "تسرکت" که میدونه ینفر انور حواسش بهت هست.
آخر هم میگه فردا برنامه سفر خودم به کشور همسایه رو لغو میکنم و عوض اش میکنم به تو.تویی که الان باید بیام و محافظت ات کنم.
آخرش من سرگردون رفاقت و معرفت که به اسم اش رو گوشیم خیره میشم و باز کمر راست میکنم و ادامه میدم.
پانزده سال رفاقت، هم منو غربال کرده هم برادرهای جادویی ام رو که نذاشتند از بابت نداشتن نوع بیولوژیکیش، آب تو دلم تکون بخوره.